از حموم کوچیکی که همیشه توش احساس ناراحتی میکرد بیرون اومد و به خونه کوچیک و بهم ریختش نگاه کرد
اگه الان تو خونه بزرگ و پدریش بود قطعا یه خدمتکار وجود داشت که بتونه اینجا رو براش تمیز کنه ، اما حالا که به تنهایی همچین جایی گیر کرده بود......
باید کارش و خودش انجام میداد
و تو این مدت تو تنها زندگی کردن ذره ای هم پیشرفت نکرده بودبه سمت قهوه جوش رفت تا یکم قهوه درست کنه اما پشیمون شد
به سمت یخچال رفت ، قوطی نوشابه کوکاکولا رو بیرون آورد و نگاه کرد و دوباره سر جاش گذاشت
در یخچال و محکم کوبید و غرغر کنان به سمت تلویزیون رفت که نزدیک مبل تکیش قرار داشتهر چند روز یه بار گرفتار این درگیری میشد
چیزی میخواست که خودش هم نمیدونست چیه
تلویزیون و روشن کرد و سرگرم گوشیش شدوقتی فیلم به جایی رسید که بازیگر دیالوگی نمیگفت تونست صدایی و از بیرون خونه بشنوه
گوشی و کنار گذاشت و بلند شدفکر کردن به اینکه یه حیوون اون بیرون نیاز به کمک داره باعث میشد قلبش فشرده شه
در و باز کرد اما چیزی ندید ، دور و بر و دوباره نگاه کرد خواست به داخل برگرده که یه حیوون سفید از کنار پاش به بیرون دوید
مسیر اون حیوون و بین درخت ها و بوته ها دنبال کرد
ولی انگار گربه سفید رنگ حواسش اصلا به جونگ کوک نبود ، چون اگه این همون گربه خشن و وحشی ای بود که جونگ کوک از دست شکارچی ها نجات داده بود تا الان تمام تنش و زخم میکرد ، اینکه کاری به کارش نداشت فقط نشون میداد متوجهش نشده
گربه سفید و دنبال کرد و به کلبه خرابه ای رسید ، یادش میومد جنگلبان قبلی ، قبل از اینکه بازنشسته بشه اینجا زندگی میکرده ..... حالا انگار خونش محل تجمع این حیوون های عجیب و خاص شده بود
وقتی گربه با عجله وارد خونه شد جونگ کوک تونست از لای در آهوی زیبایی ببینه ، ماتش برده بود که در بسته شد
با احتیاط جلو رفت و از پنجره کثیف به داخل نگاه کرد ، گربه غذایی که با خودش از خونه جونگ کوک آورده بود روی زمین گذاشت ، از گوشه و کنار خونه یه جوجه یه لاک پشت و ی خرگوش کوچولو بیرون اومدن
همه اون حیوون ها باعث میشدن جونگ کوک به قدرت بیناییش شک کنه
اون خرگوش صورتی رنگ ، لاک پشتی که روی لاکش خطوط عجیب و روشن داشت یا اون آهویی که موهای بدنش توی نور به بنفش تغییر میکرد و در نهایت اون گربه سفیدی که چشماش یخی بود
جوجه سفید رنگی که کوک اصلا بهش توجه نکرده بود به گربه نزدیک شد و بین دستاش نشست
صمیمیت اوت دو تا عجیب و دوست داشتنی بود
حیوون ها از غذایی که اون گربه براشون آورده بود با ولع خوردن ، حتی با اینکه غذای خودشون نبود
![](https://img.wattpad.com/cover/311969125-288-k881658.jpg)
YOU ARE READING
Kookv Icy Eyes
Fanfictionکاپل: کوکوی ، هیونلیکس ژانر: عاشقانه هیبرید اسمات اکشن امپرگ زن با دیدن چهره شگفت زده و خوشحال مینگی گفت: بریم برای شکارش؟ مینگی لبخندی زد و گفت: قطعا میریم میخوام داشته باشمش ____________ مرد رفتن اون موجود عجیب و تماشا کرد و برای چند ثانیه همونج...