part 8

720 145 47
                                    

با قدم های آروم وارد خونه اون مرد شد
با اومدنش به اینجا خیر و به جون خودش خریده بود
بیول مردی بود که بهش قول داده بود اطلاعات و راجب به جونگ کوک و هر چیزی که ازش وجود داره به مینگی بده اما نه تو به جای عمومی
بلکه تو خونش
و مینگی حتما باید تنها می‌رفت
حالا که داشت تو راهرو روشن خونه بزرگ بیول قدم میزد بیشتر متوجه خطر میشد
از وقتی وارد شده بود هیچکس و ندیده بود و اگه اینجا کشته میشد هیچکس چیزی نمی‌فهمید
اما طمع اون پول و حیوون ها اینقدر زیاد بود که اجازه نمی‌داد درست فکر کنه

به طبقه بالا رسید
جلوی یه نقاشی وایساد و به در براش باز شد
بیول با موهای بلندی که رو شونش ریخته بود و پیراهنی که دکمه هاش باز بود مقابلش وایساد و گفت: مینگی ، خوشحالم که می‌بینمت

مینگی بدون اینکه موضعش و پایین بیاره گفت: اطلاعات کجان؟

بیول لبخندی زد و گفت: عجله ای برای رفتن نداشته باش ، چون باید راجب چیزای زیادی با هم حرف بزنیم

و از همون ثانیه مینگی فهمید که دیگه راه نجاتی براش نیست

_________________________________________________________


دامی رو مبل لم داده بود و مثل همیشه ساکت بود تا اینکه سوان کنارش نشست و تلاش کرد باهاش حرف بزنه: امممم کتابی که بهت دادم و تموم کردی؟

دامی سر تکون داد و گفت: هوم
سوان دوباره پرسید: دوسش داشتی؟
دختر سر تکون داد و گفت: با اینکه خیلی از رمان ها خوشم نمیاد اما اون قشنگ بود

سوان با لبخند از اینکه بالاخره تونسته با دختر بیشتر کنار بیاد گفت: کجاش و بیشتر دوست داشتی ؟

همینجوری که به حرف هاشون ادامه میدادن جونگ کوک حواسش به تهیونگ بود که داشت از هیونجین بازی کامپیوتری یاد می‌گرفت و هیون مدام میبرد و باعث عصبانیت گربه میشد

پدرش پشت سرش وایساد و گفت: زود یاد میگیره

جونگ کوک لیوان آبمیوه رو تو دستش فشار داد و گفت: درسته
مرد نگاهی به دست پسر کرد و گفت: هنوز هم بودنم کنارت اذیتت میکنه؟

جونگ کوک لیوان و رو اپن گذاشت و به سمت اتاق حیوون ها رفت
نمی‌خواست دوباره سر یه بحث قدیمی و باز کنه اونم وقتی به هیچ نتیجه ای نمی‌رسید
وقتی در اتاق و باز کرد با صحنه بدی مواجه شد
پسر لختی که رو زمین نشسته بود داشت با ترس نگاهش میکرد
فورا در و بست و شروع به نفس نفس زدن کرد
همه به سمتش چرخیدن و بهش نگاه کردن اما اولین کسی که فهمید ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه تهیونگ بود

از جاش بلند شد به سمت در رفت
خودش و از لای در وارد کرد جوری که موقع باز کردن در کسی بدن لخت دوستش و نبینه
چند ثانیه بعد تقاضای لباس کرد و هیون و جونگ کوک روی هم تونستن بهش لباس بدن

Kookv Icy Eyes Donde viven las historias. Descúbrelo ahora