꧁𝐩𝐚𝐫𝐭1꧂

414 47 14
                                    

با نیشخندی که روی لب‌های سرخش نشسته بود سرش ر‌و بلند کرد، و با چشم‌هایی که شعله‌های آتش خشم و نفرت درونش به وضوح می‌درخشید به مرد مو بلوند که با لبخند روی کاناپه‌ی قدیمی جا گرفته بود، نگاه کرد .

-عشق؟! توی دنیای من همچین کلمه‌ای وجود نداره، برای منی که تمام اون سیزده سال بدونِ داشتنِ پدر و خانواده بزرگ شدم و همراه مادر بیمارم به سختی زنده موندم همچین کلمه‌ای بی معنیه هیونگ! اگه واقعا دوستم داشت سیزده سال پیش میومد دنبالم؛ قبل از اینکه انقدر دیر بشه. اون پیرمرد هیچ علاقه‌ای به من نداره و تا زمانی که فامیلیِ مادر دورگه‌ام قبل از اسمم به زبون میاد میخواد به هر روشی که میتونه از شَرَم خلاص بشه. بهش بگو تلاش‌هاش بی‌فایده‌ست و من هیچ‌وقت حاضر نیستم با فامیلیِ اون خطاب بشم.

کیفِ مشکی رنگش رو به دست گرفت و تنها یک قدم به سمت در اتاق برداشته بود که مچ دستش اسیر انگشت‌های کشیده‌ی پسر بزرگ تر شد و اون رو به موندن وادار کرد.

-بسته بوم لجبازی‌ رو بذار کنار؛ پدر بالاخره موافقت کرده بخشی از اموالش و شرکت به تو برسه نباید این موقعیت رو از دست بدی، برگرد خونه بومگیو... به خاطر من.

با نگاهی که با رنگ التماس نقاشی شده بود به چشم‌های غصه‌دار برادر کوچکش نگاه کرد، اون چشم‌ها سرد بودن... خیلی وقت بود که جنگل بهاری چشم‌های بومگیو توی انبوهی از برف زمستانی دفن شده بود! اما زخم‌های جا گرفته روی قلب نحیفش هزاران بار دردناک تر از نگاه غمگین برادرش بودن.

بومگیو با تمام توانش سعی در خاموش کردن آتش خشم درونش کرد، نفس عمیقی کشید و دستش رو از بین آغوش گرم دست‌های هیونگش بیرون کشید.

-جین هیونگ خودت خوب میدونی که چقدر برات احترام قائلم اما نمیتونم قبول کنم. امروز اولین روز کاریمه و بالاخره بعد از اون همه سختی که کشیدم به آرزوم رسیدم هیونگ، خواهش میکنم خرابش نکنید.

و بدون گفتن حرف دیگه‌ای قدم‌های سنگینش رو به طرف در راه‌رو برداشت و و به سمت دفترش حرکت کرد. نگاه نگران هیونگش و صدای غصه‌دارش قلبش رو به درد میورد، ولی بومگیو هیچ‌وقت دوباره به اون جهنم برنمی‌گشت.

پسر کوچک‌تر جین هیونگش رو که از بچگی ‌و به عنوان شوالیهِ سیاهش، که همیشه موقع سختی‌ و ناراحتی‌ها در کنارش بود میشناخت، با تمام وجود دوست داشت و هیچگاه خواستار ناراحتی هیونگ عزیزش نبود؛ اما... نه! نمی تونست باردیگه به اونجا برگرده. در تمام این سال‌هایی که از اون عمارت نفرین شده دور بود تمام تلاشش رو برای فراموش کردن خاطرات وحشتناکی که هرشب در قالب کابوس بهش یادآور می‌شدن، کرده بود.

برای پرت کردن افکار آزاردهنده‌ا‌ش چند باری سرش‌ رو به طرفین تکان داد؛ مقابل درِ سفید رنگِ نسبتا قدیمی‌ ایستاد و لب‌های یاقوتی رنگش برای تولد لبخندی به دو طرف کشیده شدن. بعد از مدت کوتاهی درنگ، در زد و با قدم‌های محکمی وارد شد.

༒︎𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍'𝒔 𝑻𝒖𝒓𝒏༒︎ (𝑌𝑒𝑜𝑛𝑏𝑖𝑛) (𝑇𝑒𝑎𝑔𝑦𝑢)Where stories live. Discover now