꧁𝐩𝐚𝐫𝐭8꧂

117 30 9
                                    


در تمام طول روز تلاشش رو برای دوری از سوبین و فاصله گرفتن از پسر کرده بود؛ و به جز وقتی که مجبور می‌شد حرفی به زبون نمی‌آورد.

با پیچیدن صدایی که از لپ تاپ سیاه رنگ پسر بزرگ تر نشأت می‌گرفت کنجکاو سرش‌و به سمت مانیتور لپ‌تاپ کج کرد؛ بدون ایجاد صدای اضافه‌‌ای به ویدیوی در حال پخش خیره بود که با بالا اومدن سرش و چشم تو چشم شدن با پسر بزرگ تر خجالت زده سرش‌و زیر انداخت.

و همین کارش لبخند محوی رو مهمون لب‌های سرخ سوبین کرد؛ صدای ویدیوش‌و زیاد تر کرد و لپ‌تاپ رو کمی به سمت پسر مو شکلاتی کج کرد.

-اگه میخوای ببینی بیا مین چرا خجالت میکشی؟ از کی انقدر خجالتی شدی؟!

یونجون  درست مثل تمام روز بدون زدن حرفی از صندلی فاصله گرفت و کنار سوبین که به صندلی چرمش تکیه زده بود ایستاد و چشم‌های براقش‌و به صفحه‌ی مانیتور دوخت.

-این چیه؟!
متعجب درحالی که بازوهاش‌و در هم گره می‌کرد رو به سوبین پرسید.

-واقعا خبرش رو نشندی؟!

با اتمام حرفش نیشخندی رو پشت سرش کشید و  روی لب‌هاش پین کرد؛ دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و نگاه زمستونیش‌و از یونجون گرفت.

-یه مرد که بیماری آلکسی تیمیا داشته و... .

-وایسا آلکسی- چی؟!

با سوال یونجون که به وضوح رگه‌هایی از کنجکاوی توش می‌درخشید حرفش نصفه موند. سر برگردوند و با چشم تو چشم شدن به پسر نیشخندش از لب‌هاش خداحافظی کرد.

-یه نوع بیماریِ روانی که شخص نمیتونه احساسات مختلف رو درک کنه؛ اخبار درباره‌ی مردیه که با دیدن یه دختر جوون بیست ساله برای اولین بار تونست احساسات رو درک کنه- و اولین حسی که تجربه کرد عشقی بود که نسبت به دختر داشت. و به خاطر ترس از دست دادن دختر اون رو دزدید و نزدیک یک سال توی زیرزمین خونه‌ش زندونیش کرد. بعد از کلی گشتن بالاخره تونستن دختر رو پیدا کنن و مرد رو به یه بیمارستان روانی فرستادن. بعد از گذشت چند سال  وقتی بالاخره از شر بیمارستان خلاص شد خبر ازدواج دختر به گوشش  رسید، و اون دختر بیچاره رو توی روز عروسی‌ش به قتل رسوند تا به گفته‌ی خودش تنها مال اون باشه.

یونجون که به خاطر اطلاعات جدیدی که به فهرست مغزش اضافه شده بود کمی گیج به نظر می‌رسید، شوکه شده به چهره ی خالی از هرگونه احساس دادستان جوون نگاه کرد و بعد آهی از سر ناراحتی از بین لب‌هاش بیرون پرید.

-خدای من تا حالا درباره‌ش نشنیده بودم! این- این واقعا وحشتناکه.

و این دوباره نیشخند تلخ بود که روی لب‌های پسر شکوفه زد؛ از قبل انتظار این حرف رو داشت.

-آره ترسناکه به همین خاطره که همه از این جور اشخاص دوری می‌کنن و باهاشون مثل یه هیولا رفتار میکنن.

༒︎𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍'𝒔 𝑻𝒖𝒓𝒏༒︎ (𝑌𝑒𝑜𝑛𝑏𝑖𝑛) (𝑇𝑒𝑎𝑔𝑦𝑢)Where stories live. Discover now