زمان حال، لندن.
اتمام جلسهی انجمن همزمان با شروعِ باریدنِ برف بود و بکهیونی که مدام داشت با خودش کلنجار میرفت که تمرکز کنه، نفس راحتی کشید.
در اصل چیزی از جلسه متوجه نشده بود و زمانی که ازش پرسیده شد که آیا قراره خونهاش رو هم به خیریه اهدا کنه یا نه، فقط جواب داد که هنوز چنین تصمیمی نداره و بعد با عذرخواهی از همهشون خداحافظی کرد و حتی برای نوشیدنِ قهوه هم کنارشون نموند.
در حقیقت حوصلهی بحثهای جدیِ اون افراد میانسالِ جدی رو نداشت هرچند که میدونست خودش هم بهزودی به دستهی میانسالها میپیونده.
خواهرزادهاش مدام بهش میگفت که بکهیون خیلی فرد حوصلهسربر و جدیایه و اصلا دایی موردعلاقهاش نیست و ترجیح میده که آقای بامزهی همسایه داییاش بشه. بکهیون واقعا هم جدی بود چون درجواب تمام این حرفهای اون دختر بچه، چشمهاش رو میچرخوند و ازش میخواست که روی درسش تمرکز کنه.
حالا اون مرد جدی و حوصلهسربر، قرار بود به زودی میانسال هم بشه و خب این قضیه تا حدی میتونست غمگینش کنه. اون توی زندگیاش، یک بار این شانس رو داشت که همهچیز رو به شکل دیگهای تجربه کنه اما برای چسبیدن به اون شانس و فرصتش، زیاد از اندازه آدم ناامید و خستهای بود پس فقط بیخیالش شد.
بکهیون طاقتِ حسِ اضافیبودن رو نداشت. پس ترجیح داد دور خودش دیوار بکشه و بهقدری دور از دسترس بشه که بتونه تشخیص بده کی واقعا میخوادش و کی میتونه به راحتی فراموشش کنه. زمانی که این کار رو شروع کرد، حس میکرد بعد از یک ماه به شرایط عادی برمیگرده اما طوری به همهچیز خو گرفت که دیگه هیچوقت خبری ازش نشد. همهی دوستهاش میگفتن که بکهیون زیاد از حد سرش شلوغه و شایعهی افسردگی و ازدواجش بین آشناها پیچیده بود.
نه، بکهیون افسرده نبود و ازدواج نکرده بود، فقط غمگین بود چون یک بار تصمیم گرفته بود خارج از برنامه عمل کنه و همون یک بار تبدیل به بزرگترین پشیمونی زندگیاش شده بود!
نمیتونست بگه که پر از شور و شوق زندگیه، چون نبود. اون توی تمام طول عمرش، به جز یک سال، کاملا منطقی به تمام بخشها و ابعاد زندگیاش نگاه کرده بود و تلاش میکرد خودش رو با مفاهیم مخفی و استعارهها گول نزنه. اون دوست نداشت به هیچوجه گول بخوره یا به بازی گرفته بشه و اجازهاش رو هم به کسی نمیداد!
زمانی که اتوبوس جلوی هایپرمارکت بزرگ محلهاش توقف کرد، ترجیح داد که یک بار خارج از برنامه، خریدش رو از عصر به الان موکول کنه و زمانی که وارد مارکت شد، انواع و اقسام خوراکیهای موردعلاقهی مهمانش رو توی سبد خریدش ریخت. چند بسته نودل هم با طعم سویاسس و کیمچی انتخاب کرد چون حوصلهی آشپزی نداشت و ترجیح میداد که توی آشپزخانه، درحالی که مهمان داره درحال فعالیت نباشه!
VOUS LISEZ
No.963
FanfictionGenre: Romance, Slice of life, Drama Couple: Chanbaek Writer: Green #Completed 🛹🛹🛹🛹🛹 پارک چانیول توی سفر تفریحیاش به لندن، نزدیک تعطیلات کریسمس بر اثر یه سانحه گیر میوفته و برگشتن به "خونه" براش غیرممکن میشه. ممکنه این اتفاق، پیشآمدهای بزرگ...