ده سال قبل، سئول/لندن.
حال و هوای کریسمی و برفِ سنگین اون سال، به غم بکهیون اضافه میکرد و دروغهایی که مجبور بود به دوستپسرش بگه، باعث میشد از خودش متنفر باشه.
از اول دسامبر تا اون روز که بیستم میشد، به خونهی پدر و مادرش رفته بود و توی اتاق قدیمیاش، به تمام راههای ممکنِ نجاتِ زندگیاش فکر میکرد اما چرا هیچچیزی پیدا نمیشد؟
هربار که چانیول، همونطور که انتظار میرفت، مثل نوجوونهای دلتنگِ هورنی ازش درخواست میکرد که عکس بفرسته، مجبور بود اشکهاش رو پاک کنه، صورتش رو بشوره و با خوشحال جلوهدادنِ خودش، دوستپسرش رو با نود، گول بزنه.
-بکهیوناااا...یعنی سرماخوردگی مامانت بهتر نشده که نمیتونی بیای پیشم؟ اشکال نداره که ازت مریضی بگیرما.
به پیام معصومانهی دوستپسرش لبخند تلخی زد و دوباره توی تخت ولو شد. قلب خودش هم داشت برای دیدنش پر میکشید اما میترسید که نتونه خودداری کنه و شرایط رو برای اون پسر هم سخت کنه.
--عشقم من کم کم دارم میترسم. نکنه بهت میگن زن بگیری و تو گفتی باشه؟ نکنه الان رفتی خواستگاری؟ هیونااا...قبلا کسی رو حامله کردی و الان داری به بچهات سر میزنی؟ با قلب من اینکارو نکنننن.
نتونست جلوی خندهاش رو بگیره. اون موجودِ تخسِ دراز، همیشه میتونست باعث خندهاش بشه. با گیجیای که بخاطر سردردش بود، تایپ کرد:
-پسرهی بیادب! یادت میره من ازت بزرگترما. این حرفها چیه میزنی توله؟
-واااای بکهیونی جوابمو داد. من خیلی خوشبختم الان...میرم به ادامه ورزشم میرسم و وقتی برگشتم بازم جوابمو بده عشقم، باشه؟ قول بدیا...دارم برات عضله میسازم راستی.*_* میتونی بیای حضوری ببینی.
-دوستت دارم...
درجواب تمام جملات شیرین پسرکش با بغض تایپ کرد و سرش رو توی بالشتش فرو برد. دوستش داشت و دلتنگش بود. نمیتونست تحمل کنه. باید از تنها کسی که به ذهنش میرسید، یعنی پدربزرگش کمک میخواست.
🛹🛹🛹🛹🛹🛹🛹
-چرا انقدر لاغر شدی؟
چانیول زیاد از اندازه دلتنگِ دوستپسرش بود اما زمانی که بالاخره ملاقاتش کرد،نتونست این ویژگی پررنگش رو نادیده بگیره. بکهیونش خیلی لاغر شده بود و زیر چشمهاش گودرفته بود.
-دلم برات تنگ شده بود فقط.
بکهیون با خنده گفت و وقتی توی بغل چانیول فرو رفت، ادامه داد:
-سرماخوردگی مامان سخت بود. منم گرفتم. الان بهتر شدم اومدم پیشت. احتمالا واسه همونه.چانیول باور کرد چون لزومی نداشت که بکهیون بهش دروغ بگه. روی تنها کاناپهی آپارتمان جدید و نقلیِ چانیول نشستن و پسر بزرگتر، مثل بچهگربهها مدام پیشونیاش رو به شونه و سینهی دوستپسرش میمالید.
YOU ARE READING
No.963
FanfictionGenre: Romance, Slice of life, Drama Couple: Chanbaek Writer: Green #Completed 🛹🛹🛹🛹🛹 پارک چانیول توی سفر تفریحیاش به لندن، نزدیک تعطیلات کریسمس بر اثر یه سانحه گیر میوفته و برگشتن به "خونه" براش غیرممکن میشه. ممکنه این اتفاق، پیشآمدهای بزرگ...