گونه های بوسیدنی(ch⁵)

54 26 0
                                    

موسیقی رو پلی کن و وارد دنیای پرنس و پسر نقاش شو :)
Ennio morricone:Gabriel's oboe
_________________________________________
داروهایی که طبیب به تازگی برای مادرش درست کرده بود رو به خوردش داد و کمکش کرد تا دراز بکشه و استراحت کنه. از اتاق خارج شد و پشت سرش به آرومی درو بست.
میخواست وسایلش رو جمع کنه تا همون جای همیشگی منتظر مردمی بمونه که حاضر بودن برای کشیدن چهره اشون پول پرداخت کنن اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که درخونه به صدا دراومد. معمولا کسی اونوقت صبح در خونشون رو نمیزد.
با قدم های آرومی به طرف در رفت و به محض باز کردنش با چهره خندان هیون مواجه شد. باورش نمیشد اون پسر به همین زودی دوباره به دیدنش اومده بود.
شب قبل زمانی که به تصویر نقاشی شده اش نگاه میکرد بارها از خودش پرسیده بود یعنی میتونه دوباره اون چهره زیبارو ببینه و به همین زودی جواب سوالش رو گرفته بود. لبخندی زد و گفت:

_ خیلی دلم میخواد بدونم چطوری پدرت رو راضی کردی بیایی اینجا اونم بدون محافظ.

+اولین باره

_چی؟

+اولین باره که بهم لبخند میزنی.

سهون حس کرد یه چیزی تَهِ دلش تکون خورد، اون پسر از جمله هایی استفاده میکرد که باعث میشد سهون گیج بشه.
تصمیم گرفت توجهی به حرف هیون نکنه .بعد از نیم نگاهی به کریس گفت:

_خوب بیایین تو

+هی من به خاطر دیدن تو کلی سختی کشیدم اونوقت تو نمیخوایی منو ببری گردش؟

_دوست داری بریم بیرون؟

هیون هیجان زده سر تکون داد

_مشکلی پیش نمیاد؟

+نه هیچ مشکلی پیش نمیاد. حالا زودباش بیا بریم دیگه

اشکالی نداشت اگه یه روز بیخیال اون سکه ها میشد و در عوض با شاهزاده به گردش میرفت نه؟

_باشه الان میام

*****
اینکه حس میکرد رویا میبینه چیز عجیبی بود؟ بالاخره میتونست با سهون وقت بگذرونه و باهاش به گردش بره.میتونست کشفِش کنه و بشناستِش و اینها براش مثل یک رویا بود.
_دوست داری کجا بریم پرنس جوان؟

+میشه منو اینطوری صدا نزنی؟

_ چی صدات کنم؟

+منو به اسم خودم صدا کن

_ هیون

اگه بهش میگفت جانم خیلی بد میشد؟ دوست داشت بهش بگه جوری که تو اسممو میگی باعث میشه از همه القاب دیگه ای که باهاشون خطاب میشم متنفر شم !

+اهوم... اینجوری بهتره، و اینکه دلم میخواد بریم یه جای دنج که آرامش داشته باشه

بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش دستش میون دستِ سهون قرار گرفت و از این حرکت نفس توی سینه اش حبس شد.
به پشتِ سرش جایی که کریس با کمی فاصله دنبالشون میومد نگاه کرد و زمانی که کریس لبخند اطمینان بخشی بهش زد حس کرد راحت تر میتونه نفس بکشه.
بعد از پیاده روی نسبتاً طولانیشون سهون سرعت قدم هاشو کم کرد و هیون تازه متوجه صدای رودخونه شد.
منظره ای که میدید به معنای واقعی مثل بهشت بود.
تا چشم کار میکرد درخت و چمن های شادابی بود که حس زندگی رو به آدم منتقل میکرد.
با چشم هایی که از خوشحالی برق میزد گفت:

[ My Dream ]Where stories live. Discover now