شخصِ بی چهره(ch¹¹)

34 27 4
                                    

اونقدر آشفته بود که نمیدوست کدوم تصمیم، درسته. باید قضیه ازدواج رو به هیون میگفت یا بیشتر صبر میکرد؟
اون میخواست هیونش راحت از سهون دل بکنه، پس شاید اگر زودتر بهش میگفت اون هم راحت تر با واقعیت کنار میومد.
به هیون که با طوطیه محبوبِش حرف میزد نگاه کرد. به لبخند هاش، به شادیه از تهِ دلش... ولی، آیا واقعا از تهِ دل بود؟

_هیون...

توجه هیون بهش جلب شد و با لبخندی که هنوز روی لبش بود نگاهش کرد.

_میخوام در موردِ موضوع مهمی باهات حرف بزنم و ازت میخوام آروم باشی.

هیون پرنده رو توی قفس گذاشت و روی تختش نشست.

+ چرا انقد جِدی شدی کریس؟ داری نگرانم میکنی.

کریس آهی از سر درموندگی کشید. میدونست که شاهزاده اش میشکنه، مطمئن بود.

_هیون... با رابطه ات با سهون میخوایی چیکار کنی؟

هیون پریدن پلکِش رو احساس کرد. قرار بود این بحثِ ناگهانی به کجا برسه؟

+منظورت چیه کریس؟ چرا ناگهانی درمورد سهون پرسیدی؟

_فقط میخوام یه بار برای همیشه درموردش جدی حرف بزنیم. میخوام بدونم خودتم از عاقبت این عشق خبر داری یا هنوزم توی رویایی که برای خودت با اون ساختی داری زندگی میکنی.

دوستِش چرا انقدر بی رحمانه کلمات رو به زبون میاورد؟ نمیدونست که حرفاش چه تاثیری روش داره؟

_حرف بزن هیون... تا کجا میخوایی ادامه بدی؟

+من... من باهاش خوشحالم کریس و نمیخوام از دستش بدم.

کریس بی حال و خنثی زمزمه کرد:

_همین؟!.. بعدِ حرف هایی که گفتم فقط همینو داری که بگی؟

هیون درحالی که سعی داشت بغض خفه کننده گلوش رو پنهان کنه گفت:

+ گفتی آیا هنوزم توی رویا زندگی میکنم یا نه؟... آره کریس من کنارِ اون همیشه توی رویام. اون یه اشراف زاده نیست، یه دختر با پیراهن های ابریشمی و موهای فر شده هم نیست. اون سهونه، یه پسر ساده که از دار دنیا فقط مادرش رو داره که حاضره جونش رو هم براش بده. اون از راه کشاورزی و نقاشی پول درمیاره. به خودش سختی میده که بتونه غذاهای بهتری برای مادرِ بیمارش فراهم کنه، اون نه به مسیح اعتقاد داره نه به خدایی که هیچوقت ندیده اش، امّا قلبِش از خیلی از اون آدمایی که کارِ هر روزِشون کلیسا رفتنه پاک تره... من عاشقِشم کریس.

اون میدونست، میدونست هیونش چقدر سهونو دوست داره و کنارش چه آرامشی داره، ولی کی قرار بود به احساسش اهمیّت بده؟ پادشاه یا درباری ها؟
به طرف هیون رفت و کنارش نشست، دستش رو روی سرش گذاشت و موهای نرمش رو نوازش کرد.

[ My Dream ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora