نقاب (ch¹⁵)

39 24 8
                                    

موسیقی این پارت
Audiomachine: An Ufinished Life
_________________________________________

توی تاریکی با دست و پایی زنجیر شده نشسته و به نقطه ای خیره شده بود. تنهایی باعث میشد بیشتر فکر کنه، به همه چیز.
به زندگی که داشته، به مادرش و به هیونِ عزیزش...
راستی هیونش چیکار میکرد؟ یعنی فهمیده بود که اونو گرفتن؟
باورش نمیشد توی یک زندان تنگ و تاریک نشسته و منتظره فرا رسیدن مرگِشه. قرار بود اون رو هم زنده زنده توی آتش بسوزونن؟ مثل هزاران آدمِ دیگه ای که فقط به خاطر اعتقاد نداشتن به دین و مسیحیت محکوم به مرگ و لعنتِ مردم بودن.
چنین پایانی حقِش نبود؛ نه زمانی که حتی آزارش به یک نفر هم نرسیده بود.
دنیا قراره همیشه و همیشه به همین شکل بگذره؟ مهم نباشه ماهیَتت چیه و چجور آدمی هستی تا زمانی که پشت یک نقاب پنهان باشی.
همینکه جار بزنی با بقیه هم عقیده هستی کافیه برای یک انسانِ خوب بودن؟
اون هیچوقت چنین چیزی رو قبول نداشت. حتی تا لحظه مرگِش هم قرار نبود از باورهاش دست بکشه. ...

⭐⭐⭐

_ این روز ها حال هیون اصلاً خوب نیست. خیلی کم حرف شده و بیشتر وقتِش رو توی اتاقش میگذرونه و این موضوع منو نگران میکنه.

_کارن...، خودم خوب میدونم هیون به خاطر دوری و ندیدنه سهون اینطور غمگینه؛ اما این دوری لازمه. نگران نباش، به هر حال عادت میکنه.

ملکه سری تکون داد و گفت:

_ من همیشه به مسیح احترام گذاشتم، اما به نظرم ارزشِ عشق و علاقه ای که بین دونفر به وجود میاد خیلی بیشتر از اینه که بخواییم به خاطر چیزی مثل هم جنس بودن محدودش کنیم.
ریموند... راهی نیست که اون پسرو کنار هیون نگه داریم؟

_ درسته کارن؛ ما خانواده ای هستیم که همیشه برای تعالیم مسیحی احترام قائل بودیم،اما هیچوقت خودمون رو محدود به اون قوانین نکردیم. باور کن وقتی که از رابطه هیون با سهون با خبر شدم، حتی لحظه ای به اینکه چنین عشقی گناه، یا اشتباهِ فکر نکردم. تنها فکرم تصویرِ هیون به عنوان یک پادشاه برای مردمِش بود. به این فکر کردم که پاپ و کلیسا حمایتشون رو از روی هیون برندارن، مردم به پادشاهشون به چشمِ یک کافر و گناهکار نگاه نکنن. من میخوام اون یک پادشاه محبوب باشه برای تمامِ مردمش، نه یک پادشاه منفور.

_ میدونم ریموند، میدونم که تو خیر و صلاح پسرمون رو میخوایی. فقط ... میخوایی با سهون چیکار کنی؟

_ هیچوقت نخواستم بهش آسیبی بزنم. فقط دیگه اجازه نمیدم ملاقاتی بین اون و هیون صورت بگیره. گذرِ زمان باعث میشه همدیگرو فراموش کنن، یا حداقل این عشق کمرنگ بشه.

ملکه خواست حرفی بزنه که با صدای ملازم پادشاه سکوت کرد

_ سرورم، پاپ بزرگ تقاضای ملاقات دارن.

[ My Dream ]Where stories live. Discover now