رویای من(the end)

66 29 34
                                    

موسیقی این پارت
Ivan Sintsov :The Last and Only love
_________________________________________

دست هاش محکم به صلیب بسته شده بود و طناب باعث سوزش مچ دست هاش میشدن. اما اون لحظه این بی اهمیّت ترین چیز بود. قرار بود درد و سوزش عمیق تری رو احساس کنه؛ درست زمانی که شعله های آتش، تنِش رو دربر بگیرن و وجودش رو به خاکستر تبدیل کنن.
اتفاق هایی که براش افتاده بود، انگار به فاصله ی چشم برهم زدن بود! دلتنگیش، رسیدنِ نامه هیون به دستش، خوندن، و سرگردان شدنِش توی شهر. گریه ها و ناله هاش، و در آخر دستگیر شدنش.
چرا بین جمعیت دنبال مادرش میگشت؟ اصلاً خبر داشت که چه بلایی قراره سرش بیاد؟
با یادآوری مادرش حلقه اشک رو توی چشم هاش و بعد گرماش رو، روی گونه هاش احساس کرد.
آخ...، که مادرش چطور میتونست با داغ فرزندش کنار بیاد؟
آتش زدنش اون هم در جایی که همه میتونستن به تماشا کردنش بیان اصلاً عادلانه به نظر نمیرسید. عدالت؟ از فکر به این کلمه پوزخندی روی لبهاش شکل گرفت که تضاد عجیبی با چشم های خیسِش داشت.
کاش میتونست قبل از مرگش طعم عدالت واقعی رو بِچشه.
کاش میتونست فقط یک بار دیگه مادرش رو ببینه و روی دست های چروک شده اش بوسه بزنه و بابت تمام سختی هایی که به خاطرش کشیده بود ازش تشکر کنه و به خاطر تمام اذیت کردن هاش عذر خواهی.
کاش میتونست فقط یک بار دیگه معشوقِ زیباش رو در آغوش بگیره و موهاش رو نوازش کنه؛ لبهاش رو ببوسه و ازش بخواد بعد از اون، و بدونِ اون شاد زندگی کنه.
زمزمه های زیادی رو میشنید. هم اونهایی رو که ازش با نفرت حرف میزدن، وهم اونهایی رو که نسبت سرنوشتش ابراز ناراحتی میکردن .
پس هنوز هم افرادی بودن که ازش متنفر نبودن و قضاوتش نمیکردن. هنوز هم آدم هایی بودن که ازَش به عنوان یک انسانِ خوب ، که به هیچکس آزاری نرسوند یاد کنن. هرچند اونها هم بعد از خاکستر شدنه جسمِش فراموشش میکردند و به زندگیه خودشون ادامه میدادن..
به پایین پاهاش نگاه کرد، چقدر چوب برای خاکستر کردنش آورده بودن!
کشیش در حال حرف زدن بود و اون به هیچی جز گریه های مادرش و قلبِ شکسته هیونش فکر نمیکرد.
خوشحال بود که حداقل توی قلب و ذهنِ اونها جاودانه میموند و اونها تا ابد به خوبی ازش یاد میکردن...
سربازی که مشعل رو توی دست هاش نگه داشته بود، طوری بی قراری میکرد که انگار میخواد هرچه سریع تر هیزم هارو آتش بزنه تا بتونه برگرده سر هرکاری که قبلاً میکرده.
حرف های کشیش به پایان رسید و سرباز با هر قدم بهش نزدیک تر میشد برای به آتش کشیدنش، و مردم به انتظار ایستاده بودن تا رقصِ شعله های مرگ رو روی تنِش تماشا کنن و صدای فریاد هاش رو جایی در ذهنشون برای مدتی ثبت کنن.
و اون خوشحال بود که عزیز ترین هاش صدای فریاد هاش رو نمیشنون و نابودیه جسمِش رو نمیبینن....

⭐⭐⭐

م

اریا با گریه و هق هق گفت:

[ My Dream ]Where stories live. Discover now