نامه(ch¹⁴)

44 24 13
                                    

هیون روی تخت دراز کشیده بود و سرش رو روی پای کریس گذاشته بود و کریس مشغول نوازش کردن موهاش بود.

+پنج روزه ندیدَمش.

کریس آهی کشید

_هیون، تو قبلاً گاهی دیر تر از اینم میدیدیش چرا شلوغش میکنی؟

+فرقِش اینه که اون موقع مطمئن بودم میبینمش؛ اما الان چی؟

کریس میخواست حال هیون بهتر شه پس بدون مکث گفت:

_میخوایی براش نامه بنویسی؟

هیون ناگهانی سرش رو از روی پاش برداشت

+ میشه؟

_آره خب

در لحظه هیجانش از بین رفت

+خب توی نامه چی بهش بگم؟

_حقیقت رو

هیون خودش رو روی تخت رها کرد و به سقف اتاق خیره شد.

+کریس...

_جانم

+یعنی جدی جدی دیگه نمیتونم ببینمش؟... من ، من چجوری بدونِ ندیدنش زندگی کنم؟

_هیون، بعضی وقتا به یه جایی میرسیم تو زندگی که فکر میکنیم دنیا برامون به آخر رسیده. فکر میکنیم نمیتونیم بدونِ دیدنش دوام بیاریم و نفس بکشیم. اما حقیقت اینه که اینطور نیست؛ یه مدّت سختی میکشیم، غصه میخوریم و حتی حس میکنیم هیچ روحی توی تنِمون نیست، اما دوباره خودمونو پیدا میکنیم و زندگی کردن بدونه اون شخص رو هم یاد میگیریم.

هیون سرش رو به چپ و راست تکون داد

+اشتباه نکن کریس، یه وقت هایی هم هست که آدم میشکنه طوری که گذشت زمان هم نمیتونه اون تیکه های شکسته رو
به هم وصل کنه. بعضی اتفاق ها با آدم کاری میکنه که دیگه هرگز نمیتونه خودِ گذشته اش رو پیدا کنه، دیگه هرگز زندگی کردنه دوباره رو یاد نمیگیره و فقط پوچ و توخالی نفس میکشه...

کریس گونه های پسَرَکشو نوازش کرد و بوسید. کِی انقدر شکسته شده بود؟

+میخوام براش بنویسم کریس، برام کاغذ و قلم بیار.

کریس بدون حرفی از روی تخت بلند شد و چیز هایی که هیون ازش خواسته بود رو براش برد و توی اتاق تنهاش گذاشت.

⭐⭐⭐

این اولین باریه که برات نامه مینویسم. من از نامه فرستادن خوشم نمیاد،چون ازت دورم و به همین خاطر نمیتونم حرف هامو رو در رو بهت بگم و به چشم های زیبات نگاه کنم. نمیتونم وقتی که بهت میگم دوسِت دارم لبخندت رو تماشا کنم و توی آغوشت حل شم و همین باعث میشه از تمامِ نامه های دنیا متنفر شم.
میدونی نوشتن این نامه چقدر برام سخت بود؟
پدرم همه چیز رو میدونه. از رابطه مون گرفته تا قرار های عاشقانه مون. من دیگه حق ندارم تورو ببینم و این نامه رو هم کریس قراره به سختی به دستت برسونه.
من دلم برات تنگ شده هون به حدی که احساس مرگ میکنم.
کاش واقعاً بمیرم و دردی که دوری و ندیدن تو بهم میده رو حس نکنم.
خدا واقعاً نیست سهون مگه نه؟ اگه هست ، پس چرا منو نمیبینه؟ نمیدونه که اگه تورو ازم بگیره من میمیرم.
تو حالت خوبه؟ من خوب نیستم هون، خوب نیستم.
روز و شب به این فکر میکنم که یه راهی پیدا کنم که کنارت باشم، اما چرا هرچی بیشتر فکر میکنم به هیچی نمیرسم. حتی فرصت نشد کتابی که برام میخوندی رو تموم کنی؛ پایان عشق پرنسس و پسره رعیت زاده چیشد سهونم؟
یعنی به همین زودی رویای شیرینم به پایان رسید؟
دوسِت دارم سهون، تا آخرین لحظه زندگیم...

[ My Dream ]Where stories live. Discover now