اوّلین بوسه(ch⁶)

58 29 4
                                    

موسیقی رو پلی کنید و لذّت ببرید :)
Secret garden: Anticipation
_________________________________________

این روزها اونقدر به رابطه هیون و پسر نقاش فکر کرده بود که حس میکرد دیوانه شده. باید فقط تماشا میکرد و هیچ کاری انجام نمیداد؟ اگر هیون واقعاً دلبسته اون پسر شده بود تکلیف چی بود؟ اول باید مطمئن میشد.
به هیون که مشغول خوندن کتابی بود که ملکه بهش هدیه داده بود نزدیک شد. برای حرفی که میخواست بزنه مردَد بود. بعد کلی کلنجار رفتن با خودش به حرف اومد
_ هیون

+بله

_ میگم تو... چه احساسی به اون پسر داری؟

نگاهِش از کتاب جدا شد و روی کریس نشست.احساسش نسبت به سهون رو چطور توصیف میکرد؟ مثلاً میگفت دوست دارم توی آغوشش حَل شم؟! یا دوست ندارم نگاهمو از چشم هاش بگیرم؟ خنده دار بود...

+کریس...

_جانم

+ اولین بار که دیدمش گفتم چقدر زیباست و جذب کننده؛ وقتی صداشو شنیدم توی دلم التماسِش میکردم که یک جمله دیگه ، فقط یک جمله دیگه بگه تا بیشتر صداشو بشنوم. وقتی گفت دیگه نقاشی نمیکشم و خواست وسایلش رو جمع کنه باز من توی دلم التماسش کردم که نره ؛ وقتی پشت سرش راه افتادم و اون با اخم به طرفم برگشت به خودم قول دادم که برای دوباره دیدنش تلاش کنم. وقتی اولین بار بهم لبخند زد،خوشحال ترین بودم و زمانی که دستمو گرفت قلبم تند تر از همیشه تپید.
وقتی کنار رودخونه سرمو گذاشتم روی پاش و اونم مشغول نوازش کردن موهام شد از تهِ دل خواستم زمان متوقف شه و وقتی به چشم هاش نگاه کردم ... حس کردم اونها تنها چیزی هستن که دوست دارم ساعت ها بهشون خیره بشم و الان که چند روزه ندیدمش اونقدر دل تنگِشم که با خوندن کتاب سعی میکنم فکرمو ازش دور کنم.... حالا تو بهم بگو.. احساسی که نسبت بهش دارم چیه؟

چیز هایی که میشنید رو باور نمیکرد؛ شاید هم نمیخواست که باور کنه. یعنی شاهزاده اش تا این حد گرفتارِ اون پسر شده بود! حالا باید چیکار میکردن؟ عاقبت این احساسات چیزی جز تباهی بود؟
با لحنِ غمگین و نگرانی گفت:

_ هیون.... آخه چطور انقدر زود بهِش دلبستی؟

هیون لبخند تلخی زد

+شاید چون زیادی تنهام؟

_تو تنها نیستی هیون ، آدم های زیادی دورِتن. دختر ها و پسرهای اشراف زاده ها ، وَزیرها و دوک ها.

+کریس.. انتظار داری منی که از تشریفات بیزارم عاشقِ یکی از اون دخترهایی که سر تا پاشون تشریفاته بشم؟ یا اونهایی که منتظرن تا یک مهمانی سلطنتی برگزار بشه تا بتونن توش ثروت و قدرتشون رو به رخ هم بکشن و درحالی که از روبه رو به هم لبخند میزنن پشت سر هم نقشه میکشن که چطور جایگاه همو نابود کنن.
من از این آدم ها بیزارم کریس میفهمی؟
امّا.... امّا اون متفاوته ، سهون فرق میکنه کریس ، خیلی فرق میکنه. باورت میشه منو برای فرار از قصر سرزنش میکرد چون از نظرش این خودخواهیه که به خاطر خواسته های خودم موقعیت بقیه رو به خطر بندازم ، اونم موقعیت چه افرادی... نگهبان ها و سرباز ها یا حتی خدمتکار ها. افرادی که اشراف زاده ها حتی کوچیکترین توجهی هم بهشون نمیکنن و اصلا براشون مهم نیست چه بلایی سرشون میاد فقط چون جایگاهِ پایین تری نسبت به خودشون دارن و محکوم به خدمتَن.
من اونروز بهش گفتم اشکالی نداره اگه گاهی خودخواه باشیم اما حالا میگم به چه قیمتی؟ به قیمت نابودی یک آدمِ بی گناه؟ ‌‌‌

[ My Dream ]Where stories live. Discover now