عجیب و دیوانه (ch⁹)

41 28 10
                                    

هیون گفته بود دوست داره مادرشو ببینه و سهون هم مخالفتی نداشت.
در اتاق رو باز کرد و به طرف مادرش رفت.

_هونا اومدی...

_اومدم عزیزدلم،اومدم

حال مادرش خیلی بهتر شده بود، واقعا از پزشک سلطنتی ممنون بود. نمیدونست اگر اون نبود چه بلایی سر مادرش میومد.

باصدای آرومی کنار گوش زن زمزمه کرد:

_ زیبای من ، مهمون داریم. یه نفر اومده اینجا که تورو ببینه.

چهره لاغر شده زن ،رنگ تعجب گرفت

_کی اومده منو ببینه؟! نکنه ماریا اومده ها؟

_اووم.. ماریا که همیشه میاد بهت سر میزنه.

و بعد با صدای بلند تری گفت:

_هیون... بیا داخل

این یه اسم پسرانه بود، و اون زن هیچ ایده ای در مورد آدمی که قرار بود بیاد داخل نداشت.

هیون با لبخندِ گرمی وارد اتاق شد و چند قدم به تخت نزدیک شد.

+سلام خانم ، من هیونم دوست سهون.

زن هم متقابلا لبخند زد و گفت:

_سلام پسرم، خوش اومدی. بیا بشین .

هیون کمی معذب روی صندلی نشست و زیر چشمی به سهون نگاهی کرد.

_مامان میدونی هیون کیه؟

مادرش سرش رو به چپ و راست تکون داد

_نه

هیون قبلا گفته بود اشکالی نداره اگه سهون درمود هویتش چیزی بگه پس بعد نگاه کوتاهی به هیون گفت:

_یادته بهت گفتم با شاهزاده دوست شدم... خب هیون همون شاهزاده است.

_خدای من... سهون چرا زود تر نگفتی

سعی کرد از روی تخت بلند شه که هیون زود تر به طرفش رفت و دستش رو گرفت.

+لطفا بلند نشید، منم مثل پسرتونم.

مادر سهون از فروتنیه پسر مقابلش تعجب کرد. چقدر دوستداشتنی به نظر میرسید.

_ من واقعاً شوکه شدم شاهزاده.

هیون لبخندی زد و دستهای لاغر زن رو بیشتر فشرد

+لطفاً با من رسمی صحبت نکنید، راحت باشید.

_آخه چطوری... شما شاهزاده هستین

+من اینجا فقط و فقط دوستِ سهونم.

و نگاهش به نگاه سهون گِره خورد، کاش میتونست نزدیکش بره و فقط ببوستِش. بدون فکر کردن به چیزی. با صدای مادر سهون نگاهش رو ازش گرفت

_ روزی که سهون پزشک جدیدی رو برای معاینه من آورد ، بهم گفت با شاهزاده دوست شده و اون فرد هم پزشک سلطنتی بوده. باورم نمیشد که هون با پادشاه و ملکه دیدار داشته .

[ My Dream ]Where stories live. Discover now