▪︎Face4▪︎

96 27 5
                                    

فلش بک

_"فکر میکنم اگه این بخش رو با ابی ملایم تری طراحی کنی بهتر باشه جی‌کی." استاد گفت و سراغ میز بعدی رفت.

زیر لب غرغر کنان رنگ وسایل و دیوار های خونه رو بنا به پیشنهاد اجباری که استادش داده بود تغییر داد و فایل رو سیو و در نهایت پروژه کامل شده رو برای استادی که چند دقیقه پیش بهش گفته بود رنگ دکوراسیون رو تغییر بده ایمیل کرد.
بعد از یکسال و نیم کلاس درس بالاخره تموم شد و حالا دیگه زمان نقش بازی کردن به عنوان دانشجوی نمونه به اتمام رسیده بود. پس بعد از رفتن بچه ها از کلاس ، لپ تاپ و وسایلش رو جمع کرد و توی کوله گذاشت. کوله رو روی دوشش انداخت و به سمت نامجون که جلوی در ایستاده بود حرکت کرد.
"خسته نباشید استاد محترم." به کره ای گفت و بلند خندید. پسر بزرگ تر لبخند ملیحی به نشانه اینکه 'خیلی بامزه ای گوله نمکی وای از خنده مردم' زد و همزمان ضربه محکمی هدیه پشت سر جانگ کوک کرد.
کوک دستش رو روی سرش گذاشت و باز عم به کره ای اما اینبار با لحنی دلگیر گفت: "یااا هیونگا چرا میزنی؟"
_"با استادت درست صحبت کن." به انگلیسی گفت و به سمت در جروخی حرکت کرد.
قرار بود هر دو باهم برای خوش گذرونی اخر هفته به بار برن پس جانگ کوک هم دنبال پسر بزرگ تر دوید و همزمان با نامجون توی ماشین نشست. از جلوی در دانشگاه تا بار راجب موضوعاتی مثل رنگ های مد سال برای دکوراسیون و سبک های جدیدی که ابداع میشد حرف زدن و نهایتا به کلاب رسیدن.
چند ساعت بعد مثل هر هفته این نامجون بود که مست شده بود و سرش رو روی پاهای جانگ کوک گذاشته بود و هذیون میگفت و به جک های خودش میخندید.
"هیونگ ، تمومش کن داری حالمو به هم میزنی." کوک غر غر کنان گفت و سعی کرد نامجون رو از خودش فاصله بده.
اما اینبار برخلاف همیشه پسر بزرگ تر شروع به گفتن حرفای عجیبی کرد.
_"سخت ترین قسمتش... اینجاست که... اولش اون... با تمام زندگیش برام فدا میشد... و من دوستش نداشتم..." پوزخند تلخی زد و بعد از خنده هایی با صدای بلند ادامه داد: "اما حالا... حاضرم زندگیمو بدم... تا اون دوباره دوستم داشته باشه..." اخرین کلمات رو با صدای ضعیفی گفت و نهایتا بیهوش شد.
پسر کوچیک تر مات و مبهوت به استاد دانشگاهش که در عین بی هوشی از گوشه چشم هاش اشک میریخت چشم دوخته بود. اون راجب نامجون و معشوقش میدونست.
اونا ترم اول دانشگاه باهم اشنا شده بودن و پسری که ظاهرا اسمش سوکجین بود به نامجون پیشنهاد داده بود و اونا چیزی حدود سه سال باهم بودن ، طبق گفته های نامجون در طی تمام این مدت اون حتی لحظه ای احساس ضعیفی از دوست داشتن نسبت به اون پسر نداشت و در نهایت ترکش کرده بود.
سوکجین برای تدریس ادبيات ژاپنی توی یکی از دانشگاه های برجسته ژاپن استخدام شد و بعد از اون دیگه انگار فردی به اسم کیم سوکجین به کلی از روی زمین محو شد.
حالا کسی که بی رحمانه اون پسر رو ترک کرده بود ، هر اخر هفته به یاد خاطراتشون توی این بار مست میکرد و هر از گاهی میون هذیون هاش اسم سوکجین شنیده میشد.
جانگ کوک هم با دیدن استادش گاهی شیرینی خاطراتش همراه با جیمین رو به یاد میاورد اما با کلی مدرک به خودش ثابت میکرد که هرگز اون پسر رو دوست نداشت و حالا هم حال و احوالش براش اهمیتی نداره. اما با گذشت تمام این سال ها و این دوری که به میلیون ها کیلومتر میرسد ، ته قلبش احساس سنگینی داشت. حسی مثل عذابی که هیچ وقت قرار نیست به پایان برسه ، چیزی مثل اون افسانه ی معروف ژاپنی که راجب عشق یک طرفه و رشد کردن گل روی ریه های شخص عاشقه.
"اما من که عاشق نبودم..." زمزمه کرد و نگاهی به عکس دونفره ای که روی بک گراند گوشیش بود انداخت.
"اگرم بوده باشم... عشقم یک طرفه نبوده... پس این احساس چیه؟" بغض برخلاف خواسته اش راه گلوش رو بسته بود و اشک پهنای صورتش رو نمناک میکرد.
_"چرا نمیخوای باورش کنی؟" صدای ضعیف پسر از کنار گوشش شنیده شد.
اشک هاش رو پاک کرد و با لبخندی ساختگی به نامجون نگاه کرد: "چی رو هیونگ؟"
_"بدون شک اینکه عکسش رو هنوز روی صفحه گوشیت داری ، اینکه نشستی اینجا و به اون فکر میکنی..." بی حال خندید و ادامه داد: "احمقی؟"
سکوت پسر کوچیک باعث شد که دوباره شروع به صحبت کنه:
"تمام این مدت داشتی تو قبول کردن عشقت نسبت به اون مقاومت میکردی ، میخواستی به خودت اینکه احساست بهش فقط یه دوست داشتن ساده ست تحمیل کنی اما حالا قلبت داره دلتنگیت رو فریاد میزنه. دیگه وقتشه قبول کنی که عاشق چشم هاش موقع خندیدن بودی."
"از کجا فهمیدی ‌که چشم هاش موقع خندیدن قشنگ میشد؟" با تعجب پرسید و به پسر خیره شد.
_"میخوای بهم بگی بدون دلیل فقط به عکس هایی که داره توش میخنده نگاه میکنی و لبخند میزنی؟" حق به جانب پرسید و سرش رو به پشتی مبل راحتی بار تکیه داد.
همینطور بدون حرکت ، بدون اینکه پلک بزنه یا حتی فکر کنه به پسر خیره شد. چند ثانیه ، چند لحظه و چند دقیقه... فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد.

𝗙𝗮𝗰𝗲Where stories live. Discover now