▪︎Face9▪︎

82 20 1
                                    

"ذهنم به اندازه‌ی تمام هستی سرشار است ، اما به محض ان که شروع به نوشتن میکنم خودکار روی کاغذ نمی‌غلتد. دیگر زمان رهایی فرا رسیده است ، رهایی خودِ محکوم به اویم را میگویم.
باید رهایش کنم و انبوه تفکرات خاکستری ام از او را به ناکجا آباد بریزم.
باید غم نهان چشم هایم را ، خشم مدفون شده در قلبم و سنگهینی اکسیژن بر روی سینه ام را به آبِ رودِ فراموشی بسپارم."

_پارک جیمین 19 May سال 2019.

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود ، دست چپش رو زیر سرش روی بالشت گذاشته بود و دست راستش رو جایی نزدیک به قلبش قرار داده بود.
با نگاه خسته و بی رمقی به سقف خیره بود و به صدای اروم ملودی ای که از اتاق جیمین میومد گوش میداد.
بتهون... نمیتونست زیبایی قطعه های موسیقیاییش رو نقض کنه و از طرف دیگه برای توصیف زیبایی این سفمونی ها خودش رو لایق نمیدونست.

با قطع شدن صدای ملودی فهمید که طبق روال هر شب جیمین بعد از گوش دادن به یکی از سمفونی های بتهون برای خواب اماده شده بود. هیچ کسی نمیدونست ساعات نسبتا کوتاه اخر روز رو توی اتاقش مشغول به انجام چه کاری میشد. اتاقی که هیچ کسی تا به حال داخلش رو ندیده بود.
اون پسر با وجود مشغله های کاری زیادش ، خودش اتاقش رو تمیز و مرتب میکرد و به هیچ شخصی حتی تهیونگ هم اجازه ی ورود نداده بود. انگار که توی اون اتاق چیز با ارزشی نگه میداشت که با ورود حتی یک انسان بهش ارزشش رو از دست میداد.

بازدم عمیقی کرد و سرش رو به سمت پاتختی کنار تخت برگردوند. بدون شک توی اون کشو ها یادگار اون روز ها جا خوش کرده بود. یادگاری هایی که یک روز با بغض و اشک و اندوه اونجا مخفیشون کرده بود تا چشمش بهشون نخوره. تهیونگ معمولا خونه جیمین میموند و زمانی که تو کره بود رو کنار جیمین زندگی میکرد چون بنظرش تنها گذاشتن اون ایدل جوان و دلباخته توی عمارتی به این بزرگی بزرگ ترین اشتباه تاریخ بشریته.
برای همین بیشتر وسایل شخصی و عکس ها و یادگاری هاش توی این اتاق بود.
دوباره به سقف خیره شد و به اتفاق امروز و یومه فکر کرد. یومه ای که با اومدن به زندگیش ، زندگی معمولیش رو تبریل به یک رویای طولانی کرده بود.
درست از همون روزی که برای اولین بار دیده بودتش اون دختر مثل یک خواب دلنشین عصرگاهی براش ارامش بخش بود. از لبخند های گاه و بی گاه کوچیکش گرفته تا توجهش به ریز ترین جزئیات ، تهیونگ عاشق وجب به وجب و اتم به اتم وجود اون دختر بود.
اما انگار سرنوشتشون از هم جدا بود.
نگاهش رو به دسته گل خشک شده که توی گلدون چینی آبی رنگی روی میز مطالعه اش قرار داشت داد و نفسش رو با صدا بیرون فرستاد.

فلش بک'

بعد از صحبت ها و دلیل منطق هایی که برای جیمین اورده بود که بهش ثابت که چاق نیست توی راه ها قدم میزد تا به کلاس بعدیش برسه.
سرش گرم نگاه کردن به ابر هایی بود که به اشکال مختلف تو اسمون ابی صبح خودنمایی میکردن.
نگاهش رو با صدای خنده ی بچه ها از ابر ها گرفت و توی سالن بین بچه ها پخش کرد. از بین دختر هایی که از کنارش رد میشدن حداقل ده تا دوازده تاشون با ذوق بهش سلام میدادن. فکر میکردن با این کارشون شاید تهیونگ اون هارو به خاطر بسپاره و باهاشون حرف بزنه ، اما خب پسرک زیبا و خوش قلب مدرسه سرش به چیز های دیگه ای گرم بود.
میخواست دوباره به اسمون نگاه کنه اما دختری که از انتهای راهرو لِی‌لِی کنان به سمتش میومد توجهش رو جلب کرد. دختری که زیر چشم سمت چپش خال کوچیکی داشت ، چشم های درشت و درخشانش شبیه به چشم های کره ای ها شباهت نداشت. موهای نسبتا کوتاهش که تا روی شونه هاش میرسید خرمایی روشن بود و زیر نور افتابی که از پنجره های راهرو داخل میتابید به رنگ حتا در اومده بود. میدونید انگار که افتاب به موهاش ارادت خاصی داشت.
زمان گذشتن اون دختر زیبا از جلوی روش اونقدری کوتاه بود که هرکسی به غیر از تهیونگ متوجه هیچ کدوم از ویژگی های دختر نمیشد. اما برای پسری که مات زیبایی دختر شده بود زمان جور دیگه ای میگذشت ، کند و طولانی.
طولی نکشید کا دختر از دایره ی دید تهیونگ خارج شد و بین جمعیت توی راهرو ناپدید شد.
تهیونگ همچنان به راه رفته ی دختر نگاه میکرد و به رنگ زیبای موهاش فکر میکرد.

𝗙𝗮𝗰𝗲Where stories live. Discover now