▪︎Face5▪︎

128 24 2
                                    

"تو خیلی چاقی!"
"اصلا کی اینجا راهت داده؟"
"ببین چقدر بد ریخت و هیکله."
"اینجا جای تو نیست."
"مثل خوک میمونه."
"چقدر بد میرقصه ، خیلی چاقه."

نفس نفس زنان و درحالی که بدنش تو اتیش میسوخت و قطره های درشت عرق سرد خط ستون فقراتش رو یکی یکی طی میکردن و پایین میریختن از خواب پرید و روی تخت نشست.
با سردرد شدید و سرگیجه وحشتناکی که داشت صورتش رو جمع کرد و از بین پلک هایی که به زور باز بودن به اطرافش نگاه کرد.
هوا تاریک و برق اتاق خاموش بود ، چراغ خواب روی پاتختی رو روشن کرد و با تابش نور لامپ چراغ آه دردناکی بخاطر سردردش کشید و نگاهشو از نور گرفت و سرش رو برگردوند.
به ساعت روی دیوار نگاه کرد ، ساعت چهار و بیست دقیقه صبح رو نشون میداد. از روی شکل ساعت فهمیده بود که حالا خونه خودشه. اما از علت این درد وحشتناک چیزی به خاطر نداشت.
لیوان آبش رو پر کرد و کمی از اون مایع بی رنگ نوشید. نفس عمیقی کشید و با دست هاش چشم هاش رو به قصد کور کردن ماساژ داد و آه بلند و دردناک دیگه ای کشید.
این کابوس ها فقط وقتی به سراغش میومدن که تو نوشیدن الکل زیاده روی میکرد و تو کلاب از شدت مستی بی‌هوش میشد. و این یومه بود که هربار اونو تا خونه میرسوند و به خونه ی خودش برمیگشت.
با توجه به کابوس هایی که دیده بود شک نداشت که امشب هم یومه به سختی اونو تا اینجا اورده و بدون شک فردا موجی از غر غر های ترسناک منتظرش بود.
با فکر به یومه لبخند زد و بعد از تکون دادن سرش به نشونه تاسف سمت چراغ خواب خم شد تا خاموشش کنه که با شنیدن صدای اشنایی سر جاش خشکش زد و اینبار بدنش یخ بست. هر کسی نمیدونست فکر میکرد که همین حالا از فریزر بیرون اومده. نفس هاش از شمار افتاد و سرش رو به سختی به سمت صدا برگردوند. خودش بود اونجا ایستاده بود و درحالی که بهش پوزخند میزد یه جمله رو تکرار میکرد: "تو برای رقصیدن زیادی چاقی."
با اکراه به پسر مقابلش نگاه میکرد ، موهای فندقی ، چشم های قهوه و خال زیر لبش... خودش بود! بدون شک خودش بود. اون پسر که تو اتاقش ایستاده بود و با تمسخر نگاهش میکرد ، دوست داشتنی ترین فرد زندگیش بود. کسی که رفته بود و جیمین رو تو دریایی از غم و دلتنگی رها کرده بود.
نگاهش رو از چشم های تمسخر امیز پسر گرفت و چراغ رو خاموش کرد. نفس هاش رو طولانی و عمیق کرد و روی تخت دراز کشید. بدون اینکه لحظه ای به سمت جایی که پسر ایستاده بود برگرده روتختی رو تا روی سرش بالا کشید و چشم هاش رو بست تا بخوابه و از شر این توهم ها و کابوس ها خلاص بشه. اما با بستن چشم هاش تنها چیزی که اتفاق افتاد سر خوردن قطره اشکی بود که حالا روی بالشت سفید رنگش رو خیس کرده بود.

"فلش بک"
لِی‌لِی کنان درحالی که ملودی زیر لب زمزمه میکرد توی راه های مدرسه میچرخید. با لبخند درخشانی که روی لب ها و انرژی بی نهایتی که توی نگاهش داشت از کنار هر کسی که رد میشد شادی رو بهش منتقل میکرد.
بدون شک همه ی افرادی که توی اون مدرسه بودن عاشق این پسرک کوچولو و ریز نقشی با موهای قهوه ای رنگ بودن و ازش انرژی و حال خوب میگرفتن. با همه ی این ها هیچ کس هرگز برای حرف زدن باهاش و ایجاد یه رابطه ی دوستی پیش قدم نشده بود. میپرسید چرا؟
_"داری چیکار میکنی؟" پسر کوچیک تر درحالی که به طور ناگهانی سد راهش شده بود پرسید.
جیمین لبخند شیرینی زد و بعد از در آغوش گرفتن پسر بدون اینکه حلقه دیت هاش رو از دور بدن پسر باز کنه جواب داد: "داشتم میومدم پیش تو."
جانگ کوک لبخند محوی زد که در کسری از ثانیه بین اخم های همیشگی روی صورتش محو شد.
_"نیازی نیست تو راه اومدن پیش من انقدر جلب توجه کنی." با تمسخر گفت و نگاه حق به جانبی به چشم های ذوق زده ی جیمین که حالا برق اشتیاقشون خاموش شده بود انداخت.
سکوت برای چند لحظه بینشون حکم‌فرما بود و تنها به نگاه هاشون با هم صحبت میکردن. هرچند که جانگ کوک هرگز قادر به خوندن حرف های نگاه جیمین نبود ، نگاه معصوم پسر بزرگ تر گاهی رنگ غم عجیبی که با عشق مخلوط شده بود به خودش میگرفت و هیچ کسی توی این دنیا نبود که بتونه نگاهش رو بخونه.
از جانگ کوک فاصله گرفت و دوباره لبخند زد ، ترجیح میداد به رفتار های عجیب دوست پسرش که براش عادی شده بودن اهمیت نده پس با انرژی باقی مونده تو وجودش دوباره سرشار از اشتیاق و ذوق شد. دستش رو دور بازوی پسر کوچیک تر انداخت و مجبورش کرد تا همراهش راه بره.
"میخوام تو یه کلاس رقص شرکت کنم." جیمین بدون اینکه به چشم های پسر نگاه کنه گفت.
_"رقص؟ برای چی؟" متعجب پرسید.
"برای اینکه بتونم اودیشن بدم ، علاوه بر صدام باید بتونم خوب برقصم تا قبول بشم.... و اینکه..." داشت با علاقه درباره ی شغل مورد علاقش صحبت میکرد که با صدای خنده ی جانگ کوک حرفش نیمه کاره موند و با جمله ای که از بین لب های خوش فرم دوست پسرش بیرون اومد لبخند روی لب هاش ماسید.
_"ها‌‌...هاا..هااا تو برای رقصیدن زیادی چاقی!"
پسر از حرکت همراه دوست پسرش ایستاد و با چشم هایی که مملو از اشک شده بودن به دور شدن جانگ کوکی که هنوز درحال خندیدن بود و حتی متوجه نبودش هم نشده بود و به راهش ادامه میداد ، خیره شد.
برای مدتی تو همون حال ایستاد و برای اولین بار به اشک های مزاحمش اجازه باریدن داد. هرچند فقط چند قطره ی کوچیک اشک بودن.
#"چرا داره گریه میکنه؟"
*"نمیدونم.."
با شنیدن صدای پچ پچ های ادم هایی که از کنارش رد میشدن به خودش اومد ، نگاهش رو از راهی که جانگ کوک رفته بود و حالا دیگه جسمش معلوم نبود گرفت اشک هاش رو پاک کرد و لبخند محزونی زد. سرش رو به شدت تکون داد تا تمام احساسات و افکار منفی توی سرش بیرون بریزن و سعی کرد لرزش دست ها و البته قلبش رو نادیده بگیره و انرژی از دست رفتش رو دوبراه به دست بیاره.
_"هی موچی اماده حمله باش!!" با شنیدن صدای تهیونگ لبخند پر ذوقی زد و همین که خواست به سمت صدا برگرده با افتادن جسم سنگینی روش ، روی زمین افتاد.
_"کیم تهیونگ موفق به کسب مدال طلای کشتی شد." تهیونگ درحالی که دقیقا روی بدن پسر بزرگ تر قرار داشت با مسخره بازی گفت و لبخند مستطیلی تحویل چهره ی جیمین که از درد جمع شده بود داد.

𝗙𝗮𝗰𝗲Where stories live. Discover now