husband

153 41 12
                                    


روی پله های اضطراری بیرون سالن نشسته بود و یکی از ادامس های نیکوتینی که توی جیب کتش پیدا کرده بود رو سق میزد. پاکت سیگاری هم پیدا کرده بود ولی بومگیو پیشنهاد کرده بود یه امشب رو بدون سیگار سر کنه تا سوبین خوشحال باشه. خود بومگیو بعد از بیرون کردن یونجون از سالن ناپدید شده بود تا به کارای ساقدوشیش برسه. اهی کشید و توی ادامسش فوت کرد. مطمئن بود تهیون اون رو چیز خور کرده شایدم توی عود ها یه ماده ی مخدری چیزی بود وگرنه خواب های یونجون تا این حد عجیب و غریب نبود. صدای قدم هایی از پشت سرش شنید:(تو رو خدا بگو اون تهیون متقلب رو پیدا کردی؟) صدای آشنا ولی نا خوشایندی گفت:(عام نمی دونستم باید دنبالش بگردم؟) یونجون چرخید و با عجیب ترین صحنه ی ممکن مواجه شد. سوبین با موها و کت و شلوار مشکی، پیرهن سفید و پاییون هم رنگش تو فاصله ی کمی ازش ایستاده بود. لبخندی زده بود که چال های گونه اش رو به نمایش میگذاشت:( هعی.) یونجون اب دهنش رو قورت داد:(هعی.) پسر بلندتر نزدیک شد و دقیقا رو به رو یونجون قرار گرفت:( اوم از تیپت خوشم میاد.) دستش رو روی یقه ی یونجون کشید و اونو مرتب کرد. توی سر پسر کوتاه تر فقط یه چیز می چرخید"چوی فاکینگ سوبین داشت باهاش لاس میزد" سوبین جلوتر کشیدش و با همون لبخند دوست داشتنی بهش نگاه کرد:( از عطرت وقتی به قولت عمل میکنی خوشم میاد...) خم شد تا یونجون رو ببوسه ولی پسر بزرگتر با نشون دادن ادامسش سریع عقب کشید:(دارم ادامس می جویم!) سوبین اخم هاشو توهم کشید:(استرس داری؟) یونجون دوباره روی پله ها نشست چنگی به موهای مشکیش زد:(دارم از ترس جون میدم... همه چیز درهم برهمه... من نباید اینجا باشم.) اینا افکار یونجون نبودن درواقع فقط دهنش رو باز کرد و یه مشت چرت و پرت ازش بیرون اومد. یا حداقل این افکار یونجون هفده ساله نبود. سوبین کنارش نشست و با مهربونی کمرش رو نوازش کرد:(هعی اشکالی نداره منم همین احساس رو دارم!) پسر کوتاه تر با تردید بهش نگاه کرد:( جدی میگی؟) پسر کوچک تر لبخندی زد:(البته... می دونی منم دارم ازدواج میکنم پس درکت میکنم.) یونجون خندید:(اوه پس حیف شد دیر رسیدم... شایدم دیر نباشه میتونم بدزدمت.) سوبین چشم غره ی بانمکی رفت :(من به شوهر اینده ام وفادارم.) پسر بزرگتر اهی کشید:(اون عوضی باید خیلی خوش شانس باشه.) دست سوبین دور بازوی یونجون پیچید:( فکر کنم من خوش شانس ترم!) بدن یونجون زیر لمس پسر بلند تر ریلکس شد:(من اینطور فکر نمیکنم...) سوبین دستش رو زیر چونه اش زد:(چون تو اون رو نمی شناسی... اون بهترین مرد دنیا نیست، نمی تونه سیگار رو ترک کنه یا کمتر فحش بده، یه موقع هایی غیرقابل کنترل میشه و خشنه، نمیدونه چطور عشقش رو چطور ابراز کنه، بیا درمورد اینکه تو موقعیت های جدی، جدی نیست حرف نزنیم...) یونجون با گیجی به نامزدش نگاه کرد:(پس چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟) پسر کوچکتر سرش رو کج کرد:(چون اون تلاش می کنه قولش رو نگه داره، بامزه و مهربونه، شاید جدی نباشه ولی باهوشه و می تونه مشکلات رو حل کنه  اون تو مواقعی که کسی کنارم نبود ترکم نکرد شاید مثل ادم عادی نگه دوستم داره ولی روش خودش رو برای ابراز علاقه داره و.....(صداش رو پایین اورد) بهش نگو چون پرو میشه ولی خوش قیافه هم هست.) یونجون هم صداشو پایین اورد:(پس به خاطر قیافه اش داری باهاش ازدواج می کنی؟) پسر کوچکتر چشم هاشو ریز کرد:(زدی تو خال.) پسر کوتاه تر خندید، احساس میکرد حالش بهتر شده و استرسش کمتر شده. سوبین کمی خودش رو به یونجون نزدیک کرد:(تو چرا داری باهاش ازدواج میکنی؟) پسر کوتاه تر وحشت کرد، او پسر بلند تر رو نمی شناخت. نه اون اندازه ای که خود اینده اش   سوبین رو می شناخت. صداش رو صاف کرد و با شیطنت گفت:(این یه رازه بین من و اون.) سوبین چشم هاشو تو حدقه چرخوند:( کم کم داره بهش حسودیم میشه.) یونجون سرش رو جلو برد:( هنوزم برای انتخاب من دیر نیست ها !) نگاه پسر بزرگ مدام بین چشم ها و لب برجسته ی یونجون در رفت امد بود، با صدایی که بلند تر از یک نجوا نبود گفت:( نه دیر نیست.) لب های سوبین هنوز روی لب های یونجون نشسته بود که در راهرو با صدای بلندی باز شد و زوج رو مجبور به جدا شدن از هم کرد. تهیون با کاپ قهوه در چهار چوب در وایساده بود و خستگی از سر و روش می بارید. سوبین با خجالت دستی به موهاش کشید:(سلام تهیون!) فالگیر با قدم های شل خودش رو به زوج رسوند:(سلام سوبین... یونجون!) پسر بزرگتر فقط سرش رو خم کرد. تهیون مقدار زیادی از قهوه اش رو خورد:( بهتون تبریک میگم میخوام یه سری جملات مودبانه و قشنگم بکوبونم تو صورتتون ولی مغزم کار نمیکنه.) سوبین از روی همدردی شونه ی پسر کوتاه تر رو گرفت:( بازم هایون بیخواب شده؟) فالگیر غر غر کرد:(نمیفهمم مشکل کوفتیش چیه؟ غذاشو خورده، بازیشو کرده، پوشکش عوض شده ولی وقتی میخواد بخوابه شروع میکنه گریه کردن دارم دیونه میشم.) سوبین با دلسوزی پرسید:(خب الان کجاست؟) تهیون چندبار پلک زد تا یادش بیاد دخترش رو دست کی سپرده:(دست کای عه!) یونجون با تعجب پرسید:(هیونینگ کای؟) پسر بلند تر چشم غره ای بهش رفت:(اره دیگه مگه کای دیگه هم می شناسی؟) پسر بزرگتر اخم هاشو توی هم کشید:(کی مواظب کای عه اون وقت؟) کای یکی از دوست های بومگیو بود و با دو چیز توصیف میشد؛ بیخیالیش و سر به هوا بودنش. فالگیر با دو انگشت اشاره و شصت چشم هاشو مالید:(خواهرش رو گذاشتم بالا سرش ولی احتمالا یکی رو هم باید میزاشتم بالا سر اون سوبین میتونی بری پیش هایون باشه؟) سوبین نگاهی به یونجون انداخت، بین مراقبت از شوهر اینده اش و بچه ی دوستش گیر افتاده بود. یونجون متوجه معنی نگاهش شد پس با لبخند بهش اطمینان داد چیزیش نمیشه. پسر بلند تر بوسه ای روی گونه ی یونجون گذاشت و از راه پله خارج شد. پسر بزرگتر دستش رو روی گونه اش گذاشت و با گیجی به رفتن سوبین نگاه کرد. تهیون کمی از کاپ قهوه ای خورد:(حدس میزنم تو یونجون خودمون نباشی!) یونجون نگاهش رو از در بسته گرفت با حرص گفت:(نه من اون وژن هفده سالشم.) فالگیر خنده ای کرد که نیش های بزرگ و تیزش رو نشون میداد:(اون روز رو یادمه وای پسر می خواستم سر به تنت نباشه.) یونجون لبخند مسخره ای زد:(دونستنش حالم رو بهتر کرد... یه جادوگر ازم متنفر.) خنده ی تهیون جمع شد:(من جادوگر نیستم... فقط فالگیرم.) با حرکت نمایشی به دست تتو شده اش نگاه کرد. پسر بزرگتر متوجه ی تتوی جدیدی روی انگشت کوچیک شد، نخ قرمزی که روی انگشت کوچیک بومگیو هم دیده بود. تقریبا جیغ کشید:(تو... تو.. بومگیو تتوی ست دارین؟) تهیون نگاهی به انگشت کوچکش انداخت:(بهش میگن نخ سرنوشت و...) یونجون دستش رو توی هوا تکون داد:(خودم نخ سرنوشت چه کوفتیه نمیخواد بهم بگی میگم چرا تو و بومگیو یه همچین چیزی رو دارید؟) فالگیر چشم غره ای به پسر بزرگتر رفت:( نمی دونم شاید چون ازدواج کردیم و بچه داریم.) دهن یونجون باز موند و صدایی شبیه جیغ و نفس گرفتن سریع از دهنش خارج شد، تهیون قیافه ی منزجری به خودش گرفت، قبل اینکه بتونه تیکه ای بندازه یونجون جیغ زد:(داری میگی بومگیو زودتر از من ازدواج کرده؟ وات د فاک اون.. اخه... چطور؟) فالگیر چند بار پلک زد و با لحنی که غم ازش می چکید گفت:(خب عام حقیقتا ازدواج نکردیم نه به طور رسمی اون... نمیتونه ازدواج کنه نه الان نه با یه مرد.) پسر بزرگتر کمی خم شد تا توجه تهیون رو جلب کنه:(هعی به خاطر خانواده اش؟) تهیون دستش رو روی پیشونیش کشید:(ولش کن... الان نیاز نیست چیزی بدونی به وقتش قراره با تک تک این مشکلات مواجه بشی.) یونجون دستش رو توی جیب شلوار پارچه ایش کرد:(خب اگه بهم بگه شاید تو گذشته بتونم یه کمکی بهت بکنم!) فالگیر قیافه پوکری به خودش گرفت.پسر بزرگتر صداشو صاف کرد:( تو خودت میتونی اینده رو ببینی... اره ...باشه ...فهمیدم حرفم احمقانه بود اونجوری نگام نکن.) تهیون کاپ خالی قهوه اش رو بدون نگاه کردن توی سطل زباله پرت کرد:(ببین میدونم من اون موقع زیاد قوی نبودم... که باعث خجالته ولی خبر خوب اینکه اثر طلسمی که گذاشتم یه نیم ساعت یه ساعت دیگه از بین میره فقط تا اون موقع سعی کن شبیه یونجون خودمون رفتار کنی!) یونجون سری تکون داد:(کاری نداره فقط از این جا بیرون نمیام همین.) فالگیر دوباره پوکر شد:(امروز روز عروسیته یونجون تو نمی تونی خودت رو اینجا حبس کنی!) پسر بزرگتر ناله ای کرد:( بابا بیخیال مرد... دوماد ها حق ندارن نیم ساعت رو برای خودشون داشته باشن؟) تهیون با خستگی گفت:(هر غلطی میخوای بکنی بکن. من میرم یه گوشه بخوابم.) روی پاشنه پا چرخید و بدون حرف اضافه زد بیرون. یونجون دوباره روی پله ها نشست، دلیل اصلی که نمیخواست بره بیرون فقط رو به رو شدن با جمعیت نبود درواقع اون نمیخواست با سوبین رو به رو بشه. نزدیکی بیش از حد به اون باعث میشد حسی توی وجودش پخش بشه که متعلق به خودش نبود. تمام حرف های سوبین به نظرش قشنگ میومدن و تمام حرکاتش زیبا و ظریف بودن. اون کلا چند دقیقه کنار یونجون نشسته بود و تونسته بود کل استرس هاشو فراری بده. احساس راحتی که کنار سوبین داشت رو حتی کنار بومگیو هم نداشت. فقط میدونست می تونه جلوش خودش باشه و قضاوت نشه همونطور که سوبین میتونه خودش باشه و یونجون هنوزم دوستش داشته باشه.
با ووت و کامنت روحمو شاد کنید

Predictions Where stories live. Discover now