honey and milk

126 33 9
                                    


تهیون ماگ بزرگ شیر و عسل دستش بود. با ارامش خاص و دقت فراوان قاشق رو توی شیر می چرخوند.

یونجون برای بار پنجم گفت:(من جدی با سوبین ازدواج کردم میفهمی؟ من با چوی فاکینگ سوبین ازدواج کردم.) تهیون اوهی گفت و زیاد به پسری که جلو روش توجه نکرد.

پسر بلند تر با دست به فالگیر اشاره کرد:( تو بچه داشتی و...و... هیونجین کشیش بود؟)

تهیون لیوان شیر عسل رو جلوی دست یونجون گذاشت:( میخوای همش رو اسپویل نکنی؟)

پسر مو صورتی ماگ رو به سمت خودش کشید:(اره باشه تو همه چیز رو میدونی.)

تهیون اخم هاشو تو هم کشید:( چی من رو فرض کردی؟ خدا؟ البته که منم خیلی چیزها رو نمی دونم. مثلا اون قانون مسخره ی جاذبه... من دارم حسش میکنم چه نیازی به اثباتش هست.)

یونجون حجم زیادی از شیر عسلش رو قورت داد و احساس کرد عضلاتش ریلکس شد:(اگه بخوای میتونم بهت کمک کنم!) تهیون نگاه تیزی حواله اش کرد و با عصبانیت دست کارت هاش رو برد زد:(لازم نیست خودم بلدم چیکار کنم.)

پسر مو صورتی شونه ای بالا انداخت:(هرجور مایلی!) پیشگو دندون های نیش بلندش رو نشون داد:(اینجوری مایلم چوی... برای سفری بعدی اماده ای؟)

یونجون حجم زیادی از شیر عسل رو تو صورت تهیون تف کرد. تهیون چندبار پلک زد، مایه سفید از موهای قرمزش چکه میکرد و کل صورتش خیس بود.

با انزجا رومیزی رو روی صورتش کشید و صدایی که به زور سعی در کنترلش داشت گفت:(وجود لعنتیت هر لحظه برام غیر قابل تحمل تر میشه چوی!)

یونجون دستش رو پشت دهنش کشید دستش رو توی هوا تکون داد:(باور کن نمیخواستم اینجوری بشه..میدونی فک میکردم میتونی پیش بینیش کنی و جا خالی بدی!)

تهیون تقریبا جیغ کشید:( توی عوضی کل ماگ رو تو صورتم خالی کردی حالا باز داری بهم توهین میکنی؟میدونی چیه حوصله ات رو ندارم چوی فقط گمشو برو تو اینده نزدیکت.)

پسر مو صورتی خواست بلند شه ولی مثل سری پیش کل بدنش بی حس بود با اخرین ذره های انرژیش گفت:(خدا لعنتت کنه بومگیو!)


چندبار پلک زد، اینجا رو میشناخت ولی یادش نمیومد از کجا. خونه نقلی با حیاط جمع و جور و فانتزی.

هوا سرد تر از اون بود که یادش میومد، حدس میزد اواخر دسامبر باشه. اینو از تزئینات کریسمسی خونه های اطراف هم میتونست حدس بزنه.

سال نو نزدیک بود ولی چه سالی رو نمیدونست. چند ثانیه بعد در خونه باز شد و قد بلند سوبین بین چهار چوب در ظاهر شد. البته این تهیون لعنتی جایی به غیر از بغل سوبین اونو نمیداخت.

موهاش هنوز ابی بود و قیافه مردونه ای که ازش تو عروس دیده بود هنوز توش پدیدار نشده بود. لبخندی زد و دستی برای یونجون تکون داد.

یونجون با تردید و کمی خجالت انگشت هاشو باز و بسته کرد. پسر مو ابی دستش رو تو جیب پالتوش کرد و با لبخند روشنی به سمتش اومد:(هعی!)

البته این قرار داد بینشون احتمالا از همین جاها شروع شده بود:(هعی!) سوبین کمی جلو عقب رفت:(خب باید بگم هنوز از بهت شک دارم.) یونجون خودشم شک داشت که اینجا چه غلطی میکرد:(عام چرا؟)

پسر مو ابی شونه ای بالا انداخت:(اخه خیلی عجیب بود تو یهو اومدی و ازم دعوت کردی باهات بیام بیرون!) پسر بزرگتر دستی به گردنش کشید:(باور کن خودمم تو شوکم ولی حالا که اتفاق افتاده بیا ازش لذت ببریم.)

سوبین خنده ی بانمکی کرد:(اوهوم موافقم... کجا بریم؟) یونجون چند بار دهنش رو باز بسته کرد و اخر سر با صداقت گفت:(براش برنامه نریختم!)

پسر مو ابی چندبار پلک زد:(تو ازم دعوت کردی بریم بیرون و براش برنامه نچیدی؟) یونجون خنده خشکی کرد:(منو که میشناسی بی برنامگی برنامه امه خب عام گشنه ات نیست؟) سوبین اهی کشید:( با قهوه موافقم!) پسر مو صورتی سری تکون داد:(قهوه خوبه بهتر از شیر عسله!)

سوبین قیافه ی عجیبی به خودش گرفت ولی چیزی نگفت، رفتار یونجون از هالووین به اینور عجیب غریب شده بود. از مهربون شدن بی دلیلش با سوبین گرفته تا راه انداختن کمپین نه به سیگار و وقت گذرونش با پسر مذهبی مدرسه هیونجین.

یونجون میدونست داره سوبین رو می ترسونه ولی زیاد از بابتش نگران نبود این پسر قرار بود یازده سال دیگه مرد زندگیش بشه و مهم نبود از الان با رفتار های غیر عادیش اشنا بشه. لگدی به سنگی که تو راهش بود زد و پرسید:(برنامه ات برای کریسمس چیه؟)

پسر مو ابی به همون سنگ لگد زد و به سمت یونجون پرتش کرد:(احتمالا بریم دیدن مادربزرگم تو چیکار میکنی؟) سنگ رو به سوبین برگردون:(نمی دونم شاید با هیونجین رفتیم تو گرم خونه ای چیزی!)

خودش از حرفش تعجب کرد، گذروندن وقتش با هیونجین اونم تو شب عید؟ این خیلی غیر عادی بود حتی برای کسی مثل یونجون.

سوبین با تحسین بهش نگاه کرد و برای یه لحظه احساس غرور تمام وجود یونجون رو فرا گرفت. پسر مو ابی درحالی که کمی دور میشد تا سنگ رو به میدون بازیشون برگردونه گفت:( جالبه که تا این حد به هیونجین نزدیک شدی و مینهو نمیخواد کله ات رو بکنه.)

پسر مو صورتی ابرویی بالا انداخت:(لی؟ چرا باید کله ام رو بکنه؟) سوبین چشم هاشو تو حدقه چرخوند:(بیخیال یونجون همه می میدونن لی یه چیزی برای هوانگ داره.) یونجون وسط راه وایساد:(چی؟)

پسر مو ابی اخم کرد:(چیه از هوانگ خوشت میاد؟) یونجون دستش رو تو هوا تکون داد:(نه نه اصلا از پسرای...)قد بلند؟ کیوت؟ عینکی؟ باهوش؟ خدای هر چیزی میگفت به معنای این بود که از سوبینم خوشش نمیومد و نمی تونست بگه از پسرا هم خوشش نمیاد این حتی بدتر بود:(از پسرایی که تو اسمشون اچ دارن خوشم نمیاد!)

سوبین چند بار پلک زد و با صدای بلند خندید. درحالی که نفس نفس میزد گفت:(این...این.. احمقانه ترین... دلیلی بود که شنیدم.)

پسر مو صورتی دستی به گردنش کشید:(هنوز مونده دلیل احمقانه بشنوی!) پسر بلندتر کم کم اروم شد و بعد با لبخندی که رو لباش ماسیده بود گفت:(یعنی دفعه دیگه ای هم هست؟)

یونجون شونه ای بالا انداخت:(اگه این سری رو به خوبی به پایان برسونم شاید... بهتره بریم من اینجا یه کیوسک قهوه می شناسم.)

با ووت و کامنت هاتون روحمو شاد کنید

Predictions Where stories live. Discover now