coffees and smile

113 30 6
                                    

متاسفانه کیوسک قهوه ای که یونجون می شناخت جایی بود که هیونجین توش کار میکرد. هیونجین طبق معمول با موهای اشفته و عینکی که کمی کج شده بود پشت دخل وایساده بود. یکی از اون لبخند های احمقانه اش رو وقتی یونجون رو دید روی لب هاش شکل گرفت.

سوبین رفت تا روی یکی از صندلی های سردی که جلوی ون چیده بودن بشینه و یونجون رفت تا سفارش بده. پسر مذهبی  خودش رو از روی میز جلوتر کشید و با صدای ارومی گفت:(بالاخره بهش اعتراف کردی؟)

یونجون با دهن باز به هیونجین نگاه کرد که تا کمر خم شده بود:(از...کجا..چی...باهاش مشکلی نداری؟)

هیونجین چشم غره ای بهش رفت:(همه میدونن یه چیزی برای سوبین داری و نه به من چه با کی قرار میزاری.)

پسر مو صورتی با گیجی گفت:(اخه تا ماه پیش داشتی!) پسر مذهبی شونه ای بالا انداخت:(الان ندارم...گی بودن جزو گناه های کبیره نیست به هرحال.)

یونجون قهوه ها رو از دست زنی که اماده شون میکرد گرفت و درحالی که مثل یه جلتمن واقعی کیف پولش رو خالی میکرد غر زد:(به حساب رفقاتمون نباید اینا رو مجانی حساب کنی؟)

هیونجین چند تا سکه روی پیشخوان ریخت:(به حساب رفاقتمون باهات اون فیلم سوپر گی رو دیدم دیگه چوب خط هات پر شده.)

یونجون سکه ها تو شیشه انعام ریخت:( بهت لطف کردم هوانگ ببین چقدر دیدت باز شده.) هوانگ از بالای عینکش به پسر مو صورتی نگاه کرد:( ممنون خواهر ترزا حالا برو مردت رو به دست بیار تا قهوه ها سرد نشده.)

پسر مو صورتی با قهوه های توی دستش سر میز برگشت. سوبین کمی از لیوان تو دستش رو مزه مزه کرد:(قهوه با شیر و شکر؟ از کجا می دونستی؟)

از کجا میدونست؟ فقط تو ناخودآگاهش ثبت شده بود. یونجون شونه ای بالا انداخت:(بهت نمیخوره قهوه ی تلخ بخوری!)

سوبین لبخندی زد که چالش رو به نمایش میذاشت:(به توعم نمیاد!) یونجون کمی از قهوه ی فوق شیرین خودش رو خورد:(چرا؟)

سوبین دستش رو دراز کرد و موهای صورتی یونجون رو لمس کرد:(به خاطر اینکه کله ات صورتیه مثل پشمک!) تو سرمای اواخر دسامبر، بدن و گونه های یونجون از حرارت میسوخت.

Predictions Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang