baby

138 35 23
                                    


. با نگاهش دنبال سوبین گشت. پسر بلندتر بچه ای رو روی ساعدش گذاشته بود و اروم اروم تکونش میداد.

بچه ی شش ماهه با علاقه به عروسکی که سوبین با دست دیگه نگه داشته بود نگاه میکرد و گاهی با صدای بلند میخندید.

قلب یونجون پر از حس جدیدی شد که برعکس قبلی ها بود. اون این صحنه رو میخواست، نه فقط برای الان برای همیشه. قدمی جلو گذاشت و جلوی دید سوبین قرار گرفت.

پسر کوچکتر لبخند شیرینی زد و چاله های گونه اش رو نشون داد:(هعی.) یونجون خنده ای کرد:(هعی.) قدمی جلو گذاشت:(از کت و شلوارت خوشم میاد.) سوبین، هایون رو توی دستش جا به جا کرد:(من نامزد دارم بهتر دست از لاس زدن برداری!)

پسر بزرگتر پاپیون سوبین رو درست کرد:( هنوزم امید دارم بخوای باهام فرار کنی!) پسر کوچکتر لب هاشو جمع کرد و خودش رو مشغول فکر کردن نشون داد، برای یه لحظه یونجون ترسید سوبین بگه میخواد باهاش فرار کنه.

با اینکه این یه بازی بود که خودشون راه انداخته بودن ولی نمی تونست به این فکر کنه که شاید سوبین کسی دیگه ای رو به اون ترجیح بده.

پسر بلند تر وقتی مطمئن شد یونجون سکته کرده با لبخند تخسی گفت:(نه شوهر ناقص خودم رو ترجیح میدم.) یونجون اهی از سر اسودگی کشید بعد قیافه ناراحتی به خودش گرفت:(حیف شد هر وقتی ازش خسته شدی میتونی بهم زنگ بزنی!)

سوبین نگاهش رو به هایون داد که حالا سعی داشت دم عروسک روباهش رو توی دهنش فرو کنه، عروسک رو دوباره از دستش در اورد و مشغول تکون دادن اون جلوی صورت دختر بچه شد:(فکر نکنم این کار رو بکنم... اون همیشه یه راهی برای سرگرم نگه داشتن من پیدا میکنه.)

پسر بزرگتر لبخند بزرگی زد، اینکه مطمئن شده بود سوبین قرار نیست ولش کنه بره اونو خوشحال میکرد. درواقع اون بیست و هشت ساله رو.

هایون با دیدن ورژن اصلی عروسکش دستش رو به سمت یونجون دراز کرد. سوبین نگاهی به دست های از هم باز دختر انداخت:(میخواد بیاد بغلت.)
یونجون با تردید دستش رو دراز کرد و بچه ی شش ماه رو گرفت. هیچ وقت بچه بغل نکرده بود ولی حالا حافظه بدنش میدونست چطور بچه رو نگه داره.

هایون خرسند در آغوش پسر بزرگتر لم داد. یونجون با دقت به بچه ی کوچیک توی آغوشش نگاه کرد و دلش میخواست بچه ای که برای خودشون بود رو بغل میکرد.

ظاهرا بلند فکر کرده بود چون سوبین با حالت رویاگونه گفت:(واقعا داره اتفاق میوفته.) یونجون نگاهش رو به همسر اینده اش داد:(منم باورم نمیشه تا چند دقیقه دیگه من و تو به معنی واقعی کلمه یکیم!)

سوبین دست ازاد پسر بزرگتر رو گرفت:(ما خیلی وقته جدا نیستیم یونجون این فقط یه تیکه کاغذه که به دیگرانم ثابتش کنیم.)

Predictions Where stories live. Discover now