vow

117 36 4
                                    

یونجون به محراب برگشت و نگاهش رو به ته راهرو داد. در باز شد و اهنگ مزخرف عروسی پخش شد.

یونجون با دست پاچگی نگاهش رو به هیونجین داد که عینکش رو از جیبش درمیورد. با صدای نازک پرسید:(هنوز عینکی؟) کشیش خنده ای کرد:(حواست رو بده جای دیگه...سلام سوبین.)

نگاه یونجون اهسته روی سوبین نشست. نمی دونست اثر محرابه یا نه ولی احساس میکرد پسر بلندتر زیباتر از هر لحظه ایه. اب دهنش رو با فلاکت قورت داد.

صدای هیونجین نجاتش داد:( ما امروز اینجا جمع شدیم تا شاهد پیوندی میان این دو زوج دوست داشتنی باشیم... قبل از خواندن سوگند ازدواج از زوج ها میخوام که سوگند خودشون رو بگن.)

سوبین لبخندی زد که چال های لپش رو نشون میداد:(من سوگندم رو جلوتر خوندم الان هر چی بگم تکراریه.)

یونجون با گیجی چندبار پلک زد:(کی گفتیش؟) پسر بلند تر با خجالت گفت:(حرف هایی که تو راهرو بهت زدم درواقع قسمم بودن میخواستم تو محراب بهت بگمشون ولی خوب به نظرم اون زمان مناسب تر بود.)

هیونجین سرش رو تکون داد:(خب پس یونجون تو سوگندت رو بخون!) یونجون اب دهنش رو قورت داد، با دستی که نامحسوس می لرزید سوگندش رو از جیبش دراورد.

تای کاغذ رو باز کرد و به دست وحشتناک خودش خیره شد:(سوبین عزیز... می دونستم وقتی تو رو تو محراب ببینم ذهنم به سفیدی و پاکی قلبت میشه پس تصمیم گرفتم قبل از اینکه عقلم از دست بدم حرف هایی که میخوام بگم رو بنویسم.

هردومون می دونیم این ازدواج فرمالیتست ما اونقدر درون هم حل شدیم که جدا کردمون غیر ممکنه. تو به سلول به سلول بدنم نفوذ کردی و ترک کردنت برای من غیر ممکنه چون تو بخشی از منی.

میگن هر هفت سال بدن ادم تازه میشه یعنی اگه امروز ترکم کنی هفت سال دیگه اثری از تو در من نمی مونه ولی تو این ده سال هر روزی که باهات گذروندم خودش نیاز به هفت سال داره داره که پاک بشه.

پس خیالت راحت اگه امروزم ترکم کنی مطمئن باش تا هفت هزارسال دیگه ام از من جدا نمیشی. تو درون خون من جاریی، تا مغز استخونم نفوذ کردی و توی هر نفسی که میکشم هستی. هیچ خاطره ای نیست ردپای تو توش نباشه.

توی تمام افکارم سایه انداختی و درمورد قلبم؟ بهتر خودت درموردش بهم بگی قلبم خیلی وقتی بین انگشتای تو می تپه..)

یونجون خوندن رو همونجا به پایان رسوند و سرش رو بالا برد. سوبین چند بار دهنش رو باز بسته کرد ولی در اخر متوجه شد هیچ کلمه ای نمیتونه منظورش رو برسونه پس به یقه ی کت یونجون چنگ زد و اون رو به سمت خودش کشید.

یونجون فقط چسبیدن دو لب داغ روی لب های خودش حس کرد و پلک هاش ناخودآگاه روی هم افتادن. لب های سوبین طعم اشنایی میداد، خاطرات و احساسات زیادی با خودش داشت.

مثل بو کردن یه عطر میموند. یونجون بوی اون عطر رو شنیده بود ولی یادش نمیومد متعلق به کدوم خاطره است. و حالا ذهن یونجون پر از خاطرات گنگ و مبهمی بود که هیچ وقت تجربه اشون نکرده بود.

پلک هاشو محکم تر بهم فشرد و با ریتم بوسه ی سوبین همراه شد. دست هاش رو از روی عادت پشت کمر سوبین گذاشت و اونو به خودش نزدیک تر کرد.

قبل از اینکه بوسه عمیق تر بشه سوبین عقب کشید، لبخند کشندش هنوز روی لب هاش بود:( از فرار نکردن با اون مزاحم پشیمون نیستم.)

یونجون جلو رفت تا بوسه ای روی لب های سرخ و براق سوبین بزاره:( ازت ممنونم که منو بجاش انتخاب کردی!) سوبین قبل از پر کردن فاصله اشون گفت:(من همیشه تو رو انتخاب میکنم.)

یونجون پلک هاشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید و اینبار به جای عطر مردونه ی سوبین ریه هاش از بوی عود پر شد. چشم هاشو باز کرد و با چشم های قضاوتگر تهیون مواجه شد. تهیون نیشخند شیطانی زد:( بهت خوش گذشت اقای چوی؟)

با دادن ووت و کامنت روحمو شاد کنید

Predictions Where stories live. Discover now