the end?!

128 30 12
                                    

_پس من به خاطر یه همچین چیز مسخره ای از سوبین متنفرم؟ یه بوسه کوچیک؟ احمقانه است.

هانیول قبل از شروع دبیرستان از شهرشون رفت و حالا یونجون حتی جزئیات صورتشم یادش نمی اومد. کراش جانسوزی که یه روز داشت حالا فقط براش یه خاطره قدیمی محسوب میشد. از عمر اون احساس خیلی وقت بود گذشته بود و حتی رد پاشم نمونده بود. البته اگه نفرت از سوبین رو رد پا محسوب نکنیم.

تیهون شقیقه های دردمندش رو مالید، از خودش خیلی کار کشیده بود و باید صادق می بود اون یه پیشگوی تازه کار بود:
_قیافه ات رو باید ببینی چوی تا معنی احمقانه رو بفهمی.

یونجون تابی به چشم هاش داد:
_میشه من یه چیز بگم و تو تخریبم نکنی؟

پیشگو اهی کشید:(وقتت تموم شه چرا فقط نمیری؟)
پسر بزرگتر چتری های صورتیش رو مرتب کرد:
_ خب عام...میخواستم تشکر کنم....فک میکنم سوبین 28 ساله از انتخابش راضی باشه مرسی تهیون تو خیلی کمکم کردی.

تهیون انگار توقع نداشت این کلمات رو از دهن دشمنش بشنوه با حیرت فقط سرش رو تکون داد:(خوا..خواهش میکنم.)
یونجون لبخندی زد:(سر قولم وایمیسم بومگیو رو برات جور میکنم.)

تهیون هم لبخند کوچیکی زد و هیجان زدگی مار تتو شده روی انگشت اشاره اش از چشم یونجون دور نموند.

از چادر بیرون زد و با دیدن قیافه هیجان زده ی بومگیو در اغوشش کشید:( تو بهترین دوستی هستی که تاحالا داشتم
گیو....برو دنبال مردی که لیاقتت رو داشته باشه.)

بومگیو چند با گیجی پشتش رو نوازش کرد:(چی شده یونجون؟ تهیون مرگت رو پیش بینی کرده؟) پسر مو صورتی سرش رو به معنی نه تکون داد:
_فقط گاهی یادم میره تو چقدر دوست عزیزی هست و چقدر ادم فوق العاده ای هستی....تو یکی رو نیاز داری که هر لحظه بهت یاد اوری کنه تو معرکه ای یکی رو خلاف من پیدا کن.

غم تو قیافه ی بومگیو نشست ولی شکستن قلبش الان بهتر بود، اینجوری کمتر عذاب میدید. اولین قدمی که در راستای بهتر شدن اوضاع برداشت همین بود. باید به دوستش می فهموند عشقش یک طرفه است تا بتونه عشق حقیقی رو پشت پرده های چادر یک پیشگو پیدا کنه.

از بومگیو جدا شد و دنبال هیونجین گشت. پسر پشت غرفه ای که وضوح هیچ بازدید کننده ای نداشت نشسته بود. یونجون صندلی رو عقب کشید:
_هیونجین ما باید جلوی یه گناه بزرگ رو بگیریم.
پسر کشیش هیجان زده پرسید:
_چه گناهی رو؟
یونجون مشتش رو نشون داد:
_خودکشی! ما باید جلوی ادم هایی که سیگار می کشن رو بگیریم این یه نوع خودکشی عه

هیونجین سرش رو محکم تکون داد:
_درسته درسته ما باید جلوش رو بگیریم.

پسر مو صورتی لبخند زد. هیونجین لیاقت یه دوران نوجوانی بهتر رو داشت. باید بین هم سن هاش پذیرفته میشد، دوست پیدا میکرد و اخر سر تو اغوش شیطانی به نام میهنو سقوط میکرد. شاید پارت اخر رو باید فاکتور میگرفت ولی این چیزی از اینکه میخواست یکم هیونجین رو اجتماعی تر کنه کم نمیکرد.

سراغ مقصد اخر رفت. باید می فهمید مردی که یازده سال عمرش رو کنار سوبین گذرونده چی درونش دیده. چی باعث شده بود اونا در قدم اول کنار هم قرار بگیرن. باید به این نفرت یه طرفه مثل عشق یه طرفه پایان میداد.

سوبین پشت غرفه ی شکلات ایستاده بود. کلاه بامزه ای روی کله ی ابیش گذاشته بود، با دیدن یونجون دستش رو بالا اورد:هعی!
یونجون لبخند به بزرگی شادی تو قلبش زد:هعی!

Predictions Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz