2

1K 146 0
                                    

این دو گرگینه عاشق هم بودن ولی هر داستانی قسمتای غم‌انگیز هم داره مگه نه؟!
آلفا و بتا عاشقانه به خاطر هم نفس میکشیدن در حالی که جفت هم نبودن!
و برعکس هر گرگینه ای توی اون سرزمین ارزوشون این بود که جفتشونو پیدا نکنن!
___________________________________________

Jimin

با درد فجیعی از خواب پرید شروع شده بود! نیاز به قرص داشت کشوی عسلی کنار تختش رو باز کرد و به قوطی قرصش چنگی زد و ازش یه ورق در آورد فقط دوتا مونده بود! شانسش؟اره خیلی گوه بود...

ناچار از اینکه دوتا هنوز داشت الاهه ماه رو شکر کرد
یکی از قرصارو توی دهنش گذاشت حوصله‌ی برداشتن آب از آشپزخونه رو نداشت به قورت دادن قرص با آب دهنش اکتفا کرد و حاظر شد طعم تلخش رو تحمل کنه
دردش رفته رفته بدتر میشد
از چشماش گوله های اشک می‌ریخت نیاز داشت به اینکه یه نفر لمسش میکرد...متنفر بود از اینکه اینهمه ضعیف و نیازمند شده بود!
اشک دیگه ای از سرسره چشماش غلطید و پایین اومد
ناله ای سر داد
چرا این قرص کوفتی اثر نمیکرد
به ناچار یکی دیگه رو هم استفاده کرد
توی خودش داشت میلولید اون واقعا  به لمس شدن نیاز داشت. گرم بود خیلی گرم بود انگار خونش کنار سیاره خورشید بود!
ناله‌ی دیگه ای کرد و انگار که مغزش هم تسلیم شده بود بی حواس لباساشو در آورد و ناله‌ی شهوت انگیز دیگه!
چینی بین ابروهایش اومد و به کمرش قوص داد و ناله های درد مندشو بلند تر هوا داد چشماش بسته بود و اشک های بیشتری ریخته می‌شد...
هر لحظه واضح تر میشد چشمای طلایی رنگ پشت پلکاش!
+عاح...لعنتی...نمیتونم دیگه واقعا طاقت فرساس...
دستاشو سمت عضو سیخ شدش میرسونه و میمالتش و ناله هاشم باز از سر میگیره
+عومممم...
سرشو بیشتر به بالشت فشار داد و کمرشو بیشتر قوس داد و بعد چند مین با سرعت بیشتری به کارش ادامه داد و شکم سفید برف رنگش رو با کامش بیشتر سفید کرد
چینی که بین ابرو هاش بود رو باز کرد
اونقدر بدنشو منقبض کرده بود که کمرش و پاهاش درد میکرد
سریع پتوی سیاه رنگش رو روی خودش کشید و چشماشو بست!
اگه الان نمیخوابید مجبور بود باز هم دیک بیدار شدش رو بخوابونه و تا نمی‌رفت قرص بگیره این روند ادامه داشت و محض رضای فاک تا صبح اگه به این کار ادامه میداد قطعا به خاطر خود ارضایی میمرد!
و قرار بود علت مرگ رو خود ارضایی به خاطر هیتش علام کنن؟
نه اون هنوز خیلی کارا داشت که انجام نداده بود...
چشماشو محکمتر بست باز چشمای طلایی!گرگ نقره ای رنگ! احساس میکرد باز هورموناش دارن فعال میشن!
بدنش به خاطر چند مین قبل خسته بود و نیاز به استراحت داشت پس سعی کرد بخوابه و گرگ درونش که داشت بی تابی میکرد رو نادیده بگیره
صبح باید پا میشد و زود به سوپر مارکت می‌رفت و چند تا بسته غذا می‌خرید و چند بسته قرص بگیره...
حتی نمیخاست به این فکر کنه که چند تا آلفا قراره با رایحه‌‌ی ترش و بلوبریش که خیلی کمیاب بود تحریک بشن و سعی کنن بهش نزدیک بشن!
فقط خواسته قلبیش این بود که جفتش زود تر پیدا بشه و از این مخمصه ها نجات پیدا کنه!
کمی بعد چشماش خمار شد و به خواب رفت

screaming Like the last timeWhere stories live. Discover now