4

1K 156 8
                                    

وقتی انگشتاش به امگای کنارش میخورد انگار بدنش ادرنالین بیشتری تولید میکرد! رایحه لذت بخشش که خیلی کمیاب بود ترش و شیرین عین بلوبری!
تضاد جالبی بود عین رنگ پوست سفید امگا با لباسای تماما سیاهش!
تا اونجا که اطلاع داشت بیشتر امگا ها دوست دارن از رنگ های روشن مثل رنگهای پاستیلی استفاده کنن!
ولی این پسر فرق داشت... ناخودآگاه اسم
تهیونگ به ذهنش خطور کرد!
تهیونگ تمام زندگیش بود
هرچی که داشت اون میتونست قسم بخوره روحشو به تهیونگ باخته
وقتی نگاهش میکرد وقتی بغلش میکرد اون فقط کنارش آرامش داشت آرامشی که هیچکس نمیتونست بده!
شاید احمقانه به نظر می‌رسید شایدم دیوونه شده بود ولی اون دوتاشونم میخواست!

___________________________________________

به پسرک نگاهی کرد نیم رخش هم مثل تمام چهرش زیبا بود مثل یک الهه شیطانی! سراسر سیاه ولی وسوسه انگیز مثل سیب زهر آلود تماما سیاهی میموند که درونش سفید و ترش بود!
رسیده بودن،روبروی خونه جیمین بودن!
تک خنده ای کرد و سعی کرد جو متشنج پیش اومده رو درست کنه پس سوال مناسبی سعی کرد پیدا کنه تا بپرسه...
به خودش نیشخند زد!چقدر خیانت کار؟
حتی اسم پسرک رو هم نمیدونست و بوسیده بودتش!
نگاهی آنالیز گر دیگه ای بهش انداخت...
اوپس!
اون کوچولوی لای پاهاش بیدار شده بود لبخندی به کیوت بودن پسرک مو سیاه زد...
دستشو نوازش وارانه روی رون پسرک کشید!
وسوالاشو پرسید
-عام خب!....اسمت چیه؟...چند سالته؟....خانواده داری؟....
مثل تگرگ سوالاش روی زبونش جاری میشدن و به پسرک میخورد...
جیمین که انگار کلافه شده بود داد خیلی ارومی کشید و عصبانی به پسرک بتا نگاهی انداخت و خودشو روش خالی کرد!
+یااا تو....
تو مگه با تهیونگ نیستی؟!چطور؟چطور میتونی این سوالای مسخره رو بپرسی...
+یعنی حقیقت داره؟
اشک سمجی بین حرف زدنش از چشمش پایین غلطید
+حقیقت داره که شما دوتا جفت نیستید؟
چرا از بین این همه آدم من؟
جیمین با ناراحتی اشکشو با آستینش پاک کرد....

جونگ‌کوک که ناراحتی پسر رو دید چشماشو بست در حالت عادیش هم سرش گیج می‌رفت و حالش خوب نبود حالا ناراحتی این پسر حالش رو بدتر کرده بود....
سمت پسر خم شد،باز داشت به اون سیب ممنوعه سیاه دست میزد...
خیلی نزدیک بودن
نگاهاشون بین چشما و لبهاشون می‌رقصید!..
-هیسس!....گریه نکن درستش میکنم!
کوک خیلی نزدیک شده بود طوری که وقتی داشت حرف میزد لبهاشون روی هم کشیده میشد
خودش هم نمیدونست قرارع چه گوهی بخوره...
لباشو به لبای پفکی پسرک چسبوند و وقتی می‌خواست بوسه رو شروع کنه
ناک ناک....
صدای شیشه‌ی پنجره!
کوک با تعجب به بیرون نگاه کرد....
هرکسی رو میخواست ببینه به جز اون شخص!
_____________________________________

چند ساعت قبل تهیونگ:
وقتی بیدار شد نبود کوک رو فهمید با خودش گفت حتما رفته روی آهنگ جدید کار کنه...
ولی کاش همین بود
ماگ قرمز رنگشو برداشت و پر از آب کرد و همشو سر کشید
جونگ کوک رو صدا کرد و دید جوابی نمیاد،گوشیشو برداشت چک کرد
هیچ مسیجی و هیچ تماسی..
نچی کرد و سمت طبقه بالا اتاق مشترکشون رفت
شلوغ بود...کاملا معلوم بود که اتاق یه زوج گی هست
لبخندی به کلمه زوج زد و لباس های جونگ کوک رو از روی تخت برداشت
به بینیش نزدیک کرد و رایحه سرد و خوش بو پسرک رو به ریه هایش فرستاد....
توی این چند ساعت که ندیده بودتش دلش براش تنگ شده بود...
با حس بدی که به جونش افتاده بود اخمی کرد و تصمیم گرفت بره بیرون شاید هواش عوض شد و یه چیزی برای خوردن بخره...
توی پیاده رو نزدیک خونشون پیاده روی میکرد که چشمش به فروشگاه اونطرف خیابون خورد لبخندی زد
و باز کوک یادش افتاد...
موبایلشو در آورد و بهش زنگ زد...
فاک برنمیداشت....
دلشوره عجیبی داشت نه اینکه اتفاقی برای کوک بیوفته نه...اون قوی بود و میتونست از پس خودش بر بیاد فقط...خودش هم نمیدونست
سعی کرد نادیده بگیره این حس گوه رو و سمت فروشگاه اونطرف خیابون حرکت کرد میخواست وارد فروشگاه بشه که همون لحظه آرزو کرد ای کاش وقتی داشت از خیابون رد میشد ماشین میزدتش ...تنگی نفس داشت
دستشو روی قلبش گذاشت و آروم زمین نشست
سعی کرد منظم نفس بکشه دوباره به اون تصویر برزخی نگاه کرد...
پسرکش داشت یه نفر دیگرو می‌بوسید!
شاید مست بود!
نه کوکیش هیچ وقت حتی توی مستی کسی رو نخواسته بود...
وقتی حرکت جونگ‌کوک و پسرک توی بغلش سمت در خروجی دید از روی زمین بلند شد...
باید می‌رفت از اینجا تحملشو نداشت باهاش رو در رو بشه...
از پشت دیوار بهش نگاه میکرد
چقدر خوشتیپ شده بود با این لباسا
لبخندی زد
و با دیدن دوباره پسرک توی بغلش حقیقت با پتک خورد توی سرش
پوزخند زد و و تکیه شو داد به دیوار باید دنبالش می‌رفت و میفهمید کجا می‌خوان برن....
باز بهش زنگ زد
و برنداشت...
پوزخند زد و ناخوناشو بیشتر توی مشتش فشرد...
پشت سر ماشین خودش که کوک داشت رانندگی میکرد
تاکسی گرفت
×اقا لطفا پشت سر این ماشین....زود...زود.... کرایشو سه برابر میدم
راننده که انگار هول شده بود سرشو به معنای تفهیم تکون داد و به گفته تهیونگ عمل کرد
توی کوچه ای نزدیک خونه خودشون نگه داشت و بعد دادن کرایه منتظر شد تا پسرک ظاهراً امگا از ماشین پیاده شه...
عصبی به ماشین مشکی رنگ پورشش که حالا کوک رانندش بود نگاه کرد....
سه دقیقه....
پنج دقیقه....
هفت دقیقه...
ده دقیقه...
دیگه نتونست منتظر بمونه...سمت ماشین حرکت کرد قدم هاش عصبی بود و محکم
دستاش از بس فشار داده بود به زردی میزد!....
نفس هاش تند تند شده بود... و قلبش؟...
شکسته بود خودش میدونست دیر یا زود قرارع این اتفاقات بیوفته
جفت! کلمه ای که اونا بهم قول داده بودن براشون معنی نداشته باشه...
__________________________________
Present

ناک ناک....
صدای شیشه‌ی پنجره!
کوک با تعجب به اونطرف پنجره نگاه کرد....
به وضوح از ترس مردمک چشماش کوچیک شد و تهیونگ پوزخند عصبی زد و از جلوی چشم اونا دور شد..
جیمین مرزی با گریه کردن نداشت و معتقد بود بدبخت ترین امگای دنیاست!
چرا که چون محظ رضای فاک اون رفته بود وسایل بگیره، وسایلی که واقعا نیاز داشت...
ماورای همه اینا اون الان از هر موقعی ضعیف تر بود...
اون توی هیتش بود...
عصبی به در چنگی زد باز نشد
با ترس به بتای کنارش نگاه کرد شاید هر وقت دیگه ای بود دوست داشت همون روز اول رو باهاش بخوابه!
جیمین خیلی بد بیچ تر از اینا بود!
ولی نه...الان نه
وقتی که داره دوست پسرِ جفتشو میبینه!
تمام استخون هاش و قلب شیشه ایش احساس شکستن میکردن
جونگ کوک که انگار با صدای هق خفه ای که جیمین زد تازه به خودش اومده بود نگاهشو از جای خالی تهیونگ گرفت و به جیمین گریون داد...
دستشو برد تا صورتشو که مملو از اشک شده بود رو پاک کنه اما جیمین با شتاب پسش زد
+میخام برم خونه ولم کن تو عملا میخای بهم تجاوز کنی... تو فقط منو به عنوان اسباب بازی میخای نه چیز دیگه ای...
جیمین از حواس‌پرتی جونگ‌کوک استفاده کرد و قفل درو باز کرد و سمت خونش دوید....
کوک خوب نبود حتی روی این رو هم نداشت که صورت تهیونگ رو نگاه کنه...
جرمش چی بود؟
فقط اون مقصر بود؟
مسلما نه!
دوتاشونم میدونستن این اتفاق قرارع برای یکی از اون دوتا عاشق بیوفته!
پیدا شدن جفت یکیشون!
هیچوقت برای این روزی برنامه ای نریخته بودن...
چون نمیدونستن چه حسی داره
حسی که قراره حتی قوی تر از دو قطب آهنربا یه جفتشون ناخودآگاه بچسبن
کوک میدونست گناهکار نبود ولی از طرفی هم بود
اون فقط میخواست منطقی به موضوع نگاه کنه جوری که هیچکدوم از دو نفر عزیزش صدمه ای نبینن!

___________
ووت یادتون نره

screaming Like the last timeWhere stories live. Discover now