5

1K 152 20
                                    

دوتاشونم میدونستن این اتفاق قرارع برای یکی از اون دوتا عاشق بیوفته!
پیدا شدن جفت یکیشون!
هیچوقت برای این روزی برنامه ای نریخته بودن...
چون نمیدونستن چه حسی داره
حسی که قراره حتی قوی تر از دو قطب آهنربا یه جفتشون ناخودآگاه بچسبن
کوک میدونست گناهکار نبود ولی از طرفی هم بود
اون فقط میخواست منطقی به موضوع نگاه کنه جوری که هیچکدوم از دو نفر عزیزش صدمه ای نبینن!

__________________________________________

Jimin

داشت بیهوش میشد واقعا جون نداشت و هیچ درکی از مسئله ای که براش پیش اومده بود نداشت....درست روز اول هیتش جفتش که هروز توی بنر ها میدیدش رو از نزدیک دیده بود و پیداش کرده بود ولی جفتش از قبل برای کس دیگه ای بوده!
قلبش داشت فشرده میشد
وضعیت روحی چندان جالبی نداشت
گوشیش زنگ میزد استادش بود!
هیچ حوصله اونو نداشت پس ایگنورش کرد و به بد بختیاش فکر کرد....صدای شکمش بلند شد
دیگه داشت گریش می‌گرفت واقعا
باز گوشیش به صدا در اومد
عصبی شد و جواب داد
+هی چطوری پارک جیمین؟
-ممنون استاد
+جیمین باید باهم حرف بزنیم!الان!
-ولی...
+جیمین هرکجا باشی میتونم بیام پیشت فقط نگو نه باید ببینمت!
جیمین و هوسوک توی کافی شاپ نزدیک خیابون خونش قرار گذاشتن جیمین به اصرار راضی شده بود حتی نمیدونست باید چطوری خودشو اونجا برسونه....
درد شدیدی توی پایین تنش گرفت تا خودآگاه سمت زمین خم شد و ناله ارومی کرد
گرگش زیادی بی تاب شده بود
دلش شکسته بود ولی باز هم اون خواننده راک استار رو که تا چند لحظه قبل لباشون رو هم سر میخورد رومیخواست...
____________________________________

-پارک جیمین اونا توی کنسرت پسفرداشون بهت نیاز دارن!
+ک...کیا؟
جی هوپ که پریدن رنگ جیمین رو به خوبی دید با حالت پوکر فیس به جیمین نگا کرد
-پارک فک کنم دیروز بهت پیشنهاد کار با تهکوک رو دادم!
یادت رفته؟
جیمین با بهت به هوسوک داشت نگا میکرد زندگی باهاش لج کرده بود یا چی؟
+ولی من نمیتونم...من
سعی کرد یه بهانه خوب بیاره...
+من...هیتم شروع شده...
هوسوک که هیچ تغییری توی صورتش ایجاد نشده بود بهش توپید
-میتونی قرص بندازی!
+اما
-جیمین برام بهانه نیار که نمیدونم چرا قبول نمیکنی ولی فردا میام دنبالت حرفی هم نباشه!
هوسوک هزینه کافه رو روی میز گذاشت و رفت...
جیمین هنوز با عجز و بدبختی به جای خالی هوسوک خیره بود....
اون نمی‌تونست ‌به تهیونگ نگاه کنه دیگه...
جیمین و کوک جلوی تهیونگ کیس میخواستن برن....
قطره اشک سمجی که وضوح دیدشو از چشماش گرفته بود روی صورتش غلط خورد...
بینیشو بالا کشید و بدون هیچ حرف سمت داروخونه رفت خیلی خوب میتونست نگاه های گرسنه الفا هارو حس کنه
داشت شب میشد
+چیزی نیست جیمین الان تموم میشه!
بعد اینکه یه بسته قرص رو گرفت وارد کوچه تاریک شد و به سمت خونش راه افتاد...
بعد دیدن چراغ کوچیکه روی درش لبخند زد و کلیدو انداخت و باز کرد
باز درد لعنتی!
خم شد و ناله ی دیگه سر داد....
درو باز کرد و توی خونه رفت اما وقتی داشت درو می‌بست یه جفت چشم طلایی رو دید که داشت یا عصبانیت بهش از بین درختای پارک روبروی خونش بهش نگاه میکرد!
ترسیده بود.... ضربان قلبش بالا رفتخ بود و دستاش داشت می‌لرزید
رایحه‌ی دیوونه کنندش داشت بیشتر بیشتر میشد

screaming Like the last timeWhere stories live. Discover now