3

1K 150 16
                                    

یا از بارا جمعش میکرد،ش
یا الکل
یا مواد
یا سیگار
همین شده بود کارش!
از خودش متنفر بود باید یه کاری میکرد!
پایان فلش بک-
___________________________________________

به خودش پوزخندی زد
سردردش بهش تشرجه ای زد و باعث شد کارش رو زودتر تموم کنه توی حموم...
با همون حوله ای که فقط عضوشو پوشش داده بود سمت آشپزخونه رفت تا سوپ آماده درست کنه! به کابینت ها نگاهی انداخت، هیچ بسته ای نبود چیزی پیدا نکرد
نچی کرد سمت اتاق رفت تا آماده بشه و بره فروشگاه تا خرید کنهو سر راه یه رستوران پیدا کنه (وای جر وی اصا نمیخندد)
بعد گذاشتن کاسکت و ماسکش کلید ماشین رو برداشت
شکر میکرد که تهیونگ با اینهمه صدا بیدار نشده ....
______________________________________

بر خلاف تصورش بدون هیچ دردی بیدار شد و این براش خیلی خوب بود انگار دارو ها اثر کرده بودن...
پس دست جونبوند و یه شلوار سیاه زاپ دار پوشید و سمت در خونش حرکت کرد...هیچی تو آشپزخونش نبود حتی یه نون تست!..
بیخیال چرخش شد و پیاده سمت فروشگاه رفت
سبد چرخداری رو برداشت و بین قفسه ها راه می‌رفت
نگاه های خیره روی خودشو خیلی خوب حس میکرد...
فقط کارشو میخواست زودتر تموم کنه پس سمت قفسه نودل ها رفت. قدش برای برداشتن اون نودلی که میخواست کوتاه بود روی نوک پاهاش ایستاد و خواست یکی برداره چند تا نودل روی سرش ریختن و داشت میوفتاد زمین که دوتا دست قدرت مند کمرشو حلقه کرد!
بوی تلخ و سرد ...... مرد بتا توی بینیش چرخید با لذت چشاشو بست و تمام رایحه اشو توی ریه هایش فرستاد و ناله خیلی ریزی توی گلوش کرد! انگار باز داشت شروع میشد!نه الان وقت مناسبی نبود
چینی بین ابرو هاش نشست و چشماشو باز کرد تازه میتونست مرد سیاه پوش ماسک زده روبروش رو ببینه....
چشماش!
اره اون پیدا کرده بود جفتشو!
کوکی چشماش آبی شده بود و گرگ درونش داشت منفجر میشد....
عصبی بود هم از اینکه جفتشو پیدا کرده هم از اینکه جفت امگاش توی هیتش بیرون اومده و همه‌ی نگاه های هیز روشه!
هیچکدوم متوجه ویبره موبایل کوک نشدن هردو مسحک (؟) چشماو رایحه هم شده بودن....
توی مغزشون تنها چیزی که آلارم میداد کلمه جفت بود!
جیمین ناخودآگاه کلمه بتا رو به زبون آورد!و کوک...
کوک نتونست در مقابل این نازک بودن صدا و زیبا بودن چهرش جلوی خودشو بگیره!
گرگ های درونشون بی تاب بودن...
کوک مست شده بود مست بوی ترش و شیرینی که غلیظ تر از حد معمول بود و این نشون دهنده هیت امگا بود!
بینیشو سمت گردن امگا برد و نفس عمیقی کشید و بازدم گرمشو توی گردن جیمین رها کرد...
-هوممم...فک نمیکنم درست باشه یه امگا توی هیتش بیرون بیاد مگه نه؟ببین چند نفر به امگام نگاه میکنن!
کلمه امگام رو با تحکم گفت و دستشو روی بوت جیمین برد و چنگ ارومی زد بهش
جیمین ناخودآگاه ناله ای سر داد و شونه کوک رو چنگ انداخت.... اون واقعا ضعیف شده بود و به مرد غریبه سیاه پوش روبروش نیاز داشت...
کوک پوزخدی زد و سرشو بیشتر به اون الاهه نزدیک کرد
از چشماش دست برداشت به لب های گوشتی و پفکی پسرک امگا نگاه کرد وسوسه انگیز بودن!عین زهر خوشرنگ و خوش طعم!!
خم شد و لباشو روی اون دو بلوبری گذاشت لذت وصف نشدنی به دوتاشونم تزریق شده بود کوک مشتاقانه می‌بوسید و میلیسید!
قصد داشت همه جای دهن پسرک رو کشف کنه!نگاه خیره دیگران به تخم چپشم نبود...
ولی کاش میفهمید یکی از اون نگاه ها برای تهیونگشه!
برای کسی که قلبش براش میتپه...
کوک فقط برای یک لحظه،یک لحظه تهیونگ رو از یاد برده بود!و توسط جفتش جادو شده بود!
کمر جیمین رو محکم تر گرفت و به خودش چسبوند  بعد چند مین با احساس مشت های امگا روی سینش از اون دوتا بلوبری دست کشید! و به پسرک روبروش خیره شد
جیمین فقط توی شوک بود یه شوک بزرگ!
میدونست که تهکوک توی رابطه هستن!
ولی کوک الان روبروش بود و به اسم جفت داشتن همو میبوسیدن!
چشماش گشاد تر شد مگه با تهیونگ جفت نبود؟
صورتشو یکبار هم از نظر گذروند شاید اشتباه کرده بود!
چشماشو محکم فشار داد و سرشو تکون داد شاید زیاد از حد به پیشنهاد استادش فکر کرده بود
چشماشو باز کرد....
ولی نه همون مرد روی بنر های شهر بود!

کوک به واکنش پسرک امگا خندید....
-هی بلوبری درسته توهم نزدی خودمم جونگ کوک راک استار تهکوک!
کوک که انگار تازه به خودش اومده ماسکش رو بالا کشید تهکوک! تهیونگ!
واژه  تهیونگ عین پتک توی سرش کوبیده شد...
جیمین داشت سست تر میشد...اون بیشتر به بغلش فشرد بیخیال خرید ها شد و سمت ماشین رفت و پسرک امگا رو توش گذاشت بعد نشستن خودش هم توی ماشین، به جیمین نگا کرد...
اگه کمی هم پیشش میموند کنترل کردن خودش سخت میشد و کوک این رو نمیخاست!چرا که اون و تهیونگ بیخیال جفت شده بودن! تا اینجاش هم زیاده روی کرده بود...ولی نمی‌تونست پسرک امگا اونم نه هر امگایی جفتش رو رو اونجا بین گرگ های درنده تنها بزاره‌....

از جیمین آدرس خونش گرفت و به ماشین گاز داد!
تهیونگ ذهنشو درگیر کرده بود...میخواست قبل اینکه بیدار شده به خونه برسه که خودش هم میدونست این امکان پذیر نیست!
بی توجه به جیمین بیشتر کرد سرعت ماشین رو...مدام با زبونش در حال بازی کردن با پرسینگ لبش بود...
استرس داشت! احساس خیانت داشت!هر احساسی....
شایدم ترس!
ترس از دست دادن عشقش....
اون نمی‌تونست بین دوتاشون انتخاب کنه
جفت؟ اره شاید تا دیروز میپرسیدن می‌گفت گور بابای جفت من تهیونگمو دارم!
ولی الان می‌فهمه چقدر شیرینه چقدر حس غیر قابل وصفی داره....
وقتی انگشتاش به امگای کنارش میخورد انگار بدنش ادرنالین بیشتری تولید میکرد! رایحه لذت بخشش که خیلی کمیاب بود ترش و شیرین عین بلوبری!
تضاد جالبی بود عین رنگ پوست سفید امگا با لباسای تماما سیاهش!
تا اونجا که اطلاع داشت بیشتر امگا ها دوست دارن از رنگ های روشن مثل رنگهای پاستیلی استفاده کنن!
ولی این پسر فرق داشت....
تهیونگ!
تهیونگ تمام زندگیش بود
هرچی که داشت اون میتونست قسم بخوره روحشو به تهیونگ باخته
وقتی نگاهش میکرد وقتی بغلش میکرد اون فقط کنارش آرامش داشت آرامشی که هیچکس نمیتونست بده!
شاید احمقانه به نظر می‌رسید شایدم دیوونه شده بود ولی اون دوتاشونم میخواست!

___________________________________________

ممنون که ووت میدید

screaming Like the last timeWhere stories live. Discover now