1

947 133 38
                                    

(سئول 2023)

به سمت در ورودی عمارت قدم برداشت و در و با شتاب باز کرد. بی توجه به صدای بدی که از برخورد در با دیوار تو گوشش پیچید به سمت پدرش که بی جون روی زمین افتاده بود رفت.

کنار بدن سرد پدرش زانو زد و دستاشو آروم روی چشمای بستش کشید. اون چشما کابوس بچگی هاش بود، بچگی هایی که در حسرت محبت کوچیکی از پدرش گذروند.

+متاسفم پدر....اگه اشکی واسه ریختن ندارم

با دستی که روی شونش قرار گرفت به سمت عقب برگشت و با چشم های خالی از حس به تهیونگ نگاه کرد. تهیونگ با نگرانی نگاهی به چشم‌هاش انداخت و زمزمه کرد

_حالت خوبه؟

جیمین ابرویی بالا انداخت و گفت
+چه انتظاری ازم داری تهیونگ؟اون مرد حتی لیاقت اینو نداره که من بخوام واسه مرگش ناراحت بشم.

به طرف عموش که گوشه ای ایستاده بود برگشت. عمویی که از پدرش بیشتر براش پدری کرده بود، با لحن آروم و خونسردی پرسید
+کار کی بود؟

جیهیون(عموش) درحالی که نگاه ناراحتشو به جیمین دوخته بود زمزمه کرد
_آنوبیس

جیمین نفس عمیقی کشید و نگاه سردشو به عموش دوخت
+چرا؟
_گردنبند یاقوت سرخ و دزدید

نیشخند کوچیکی روی لبش جا خوش کرد و گفت
+واو....پس شیطان خفنمون قدرتاش و از دست داده که دنبال اون گردنبنده

جیهیون با نگرانی به سمت جیمین حرکت کرد
_جیمین...اون گردنبند میتونه قدرت از دست رفته ی آنوبیس و بهش برگردونه....اگه اون بتونه گردنبندو فعال کنه دیگه هیچکس نمی تونه در برابرش مقاومت کنه...تو باید تا دیر نشده جلوشو بگیری

+چرا من؟
_چون تو یه جادوگر اصیلی..اون الان قدرت زیادی نداره پس تو میتونی از پسش بر بیای.. برو و قبل از اینکه اون بتونه گردنبند و فعال کنه اونو پس بگیر

جیمین با بیخیالی سری تکون داد
+از اونجایی که این وسیله تنها متعلق به خاندان پارکه پس پسش میگیرم و برمیگردم.

جیهیون با نگرانی بازوی جیمین و تو دستش فشرد و گفت
_نه جیمین.. تو با اون گردنبند باید برگردی به 500 سال قبل زمانی که آنوبیس یه انسان عادی بود...ولی به هیچ عنوان نذار اون بمیره...اون یه عضو شیطانی داره که اگر بمیره دوباره زنده میشه و با زنده شدنش تبدیل به شیطان میشه...پس اول عضو شیطانیشو ازش بگیر و بعد بکشش...اینجوری میتونی آینده رو تغیر بدی و از به وجود اومدن آنوبیس جلوگیری کنی...

تهیونگ با بهت نگاهش و بین اون دو چرخوند و شکه گفت
_صبر کن ببینم....اصن میفهمی چی داری میگی؟جیمین بره به گذشته؟ محاله بزارم چنین اتفاقی بیفته

آروم دست تهیونگ و فشرد تا ساکتش کنه و رو به عموش پرسید
+چرا باید اینکار و بکنم؟
_اون پدرتو کشت جیمین
جیمین با لحن سردی گفت
+متاسفم عمو ولی من حاضر نیستم زندگیمو اینجا ول کنم و برم به گذشته ای که معلوم نیس زنده ازش برگردم یا نه فقط به خاطر اینکه اون مرد مرده، تنها کاری که میتونم برات انجام بدم اینه که گردنبند و برگردونم همین.

Red RubyWhere stories live. Discover now