3

391 98 64
                                    

(چین، 500سال قبل)

با پیچیدن صدای اب توی گوشش اروم چشماش و باز کرد و به اسمون ابری بالا سرش نگاه کرد. بعد از گذشت چند لحظه با به یاد آوردن اتفاقاتی که افتاده بود بغض سنگینی گلوشو گرفت...

چهره معصوم تهیونگش... شیطنتاش....چشماش... خنده های خوشگلش..مثل یه فیلم از جلوی چشماش رد میشد.

تهیونگ همه چیزش بود. همدمش،دوستش،خانوادش، زندگیش..... بعد اون همه سختی تو بچگیش تهیونگ شد مرحم همه ی درداش.. مهربونیاش چسبی شد رو زخمای روحش..شیرین زبونی و خنده هاش شد مرحم زخمای قلبش..

تهیونگ توی شادی و غم همراه همیشگیش بود الان بدون اون چطوری باید دووم میاورد؟...اصلا میتونست؟آخه اون زندگی بدون تهیونگ و بلد نبود که..به سختی بغضش و قورت داد.. الان وقت گریه کردن نبود... اون فقط بخاطر تهیونگ اومده بود... پس باید هرطوری که شده کارشو تموم میکرد....!

با شنیدن صدای نازک و لطیفی نگاهش و از اسمون گرفت و به دخترک ریز نقشی که با نگرانی کنارش نشسته بود، داد.

_سرورم حالتون خوبه؟

چند ثانیه بدون حرف بهش خیره شد

_چرا جواب نمیدین سرورم؟

نگاهی به چپ و راستش انداخت، چشماشو ریز کرد و با انگشت به خودش اشاره کرد
+سرورم؟؟

با تایید دختر نگاه دقیقی به خودش انداخت. با دیدن لباسای بلند و ابریشمیش خوشحال ابرویی بالا انداخت و با رضایت زیر لب زمزمه کرد:خوبه حداقل اینجا هم ادم حسابیم...

خدمتکار متعجب به رفتار عجیبش خیره شده بود.

اینبار بلندتر رو به دختر گفت: میتونی کمک کنی بلند شم؟

دختر چشمی گفت و سریع به سمتش رفت اما قبل از اینکه بتونه به جیمین کمک کنه با گیر کردن دامنش زیر پاش با شدت روی جیمین افتاد. فوری از روی جیمین بلند شد و چندبار با ترس تعظیم کرد
_منو ببخشید سرورم!

جیمین با خنده نگاهش کرد و گفت: هی اشکالی نداره.. فقط دستم و بگیر

دختر خدمتکار دست دراز شده جیمین و گرفت و از جا بلندش کرد.
جیمین با احساس افتادن چیزی به پایین نگاه کرد. با دیدن گردنبند یاقوت سرخ که کنار پاش افتاده بود به سرعت خم شد، قبل از اینکه دختر بتونه اونو ببینه گردنبندو برداشت و برای پرت کردن حواسش با لبخند دستی به موهای دختر کشید
+ممنونم

خدمتکار متعجب بهش زل زد.
جیمین با دیدن نگاه خیره اون دستی به صورتش کشید و با تردید پرسید: چیزی رو صورتمه؟

دختر با انگشت به سرش اشاره کرد و پرسید: احیانا.. سرتون ضربه خورده..؟!

لبخند احمقانه ای زد دستی پشت گردنش کشید و جواب داد: فکر کنم..!

Red RubyWhere stories live. Discover now