19

348 116 113
                                    

یونهی از پله ها بالا رفت و در چند قدمی پسری که ساعت ها روی عرشه خیره به دریا ایستاده بود، متوقف شد...
حدود یک ساعت از زمانی که جیمین خودشو تو دریا انداخته بود میگذشت و تو این مدت بار ها فریاد های عصبی جونگکوک و شنیده بودن... ده نفر از افرادش برای پیدا کردن جیمین وارد دریا شده بودن تا هرچه سریع تر اون پسر و پیدا کنن چون... هرچی که میگذشت جونگکوک عصبی تر از قبل میشد و البته نگران تر...!

+عالیجناب افرادمون لی جیمینو پیدا کردن ولی چون فاصله کمی تا بندرگاه داریم گفتم اونجا منتظرمون بمونن...

جونگکوک به محض شنیدن اولین جمله ای که زن گفت به پشت چرخید و به سرعت پرسید
_ حالش... حالش خوبه؟؟

نگاه زن از روی صورت پسر پایین تر اومد و روی پارچه ای که همچنان تو دستش بود، متوقف شد... بعد از مکث کوتاهی بالاخره پاسخ داد
+خطری تهدیدش نمیکنه... ولی مقداری آب وارد ریش شده بــــ...

_حالش خوبه؟!

باز هم مکث کرد... اون پسر برای جونگکوک خیلی مهم بود... خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد...!

+خوبه!

نفس عمیقی که جونگکوک کشید از چشم های یونهی دور نموند اما باز هم سکوت کرد و از پسر فاصله گرفت...

با رفتن زن، جونگکوک دستشو بالا اورد و به پارچه حریر تو دستش خیره شد... تو این یک ساعت بارها خودشو سرزنش کرده بود و خب... پشیمون بود!

جونگکوک نه قصد کشتن جیمینو داشت نه شکنجه کردن و نه حتی زندانی کردنشو!...نمیخواست کاری کنه که اون بترسه یا اذیت بشه فقط...فقط فکر به اینکه ممکن بود جیمین راضی به ترک کشورش نشه باعث شد با بستن دستاش و زندانی کردنش اونو به کشور خودش ببره... شاید اگه اینکار و باهاش نمیکرد و انقدر اونو تحت فشار نمیذاشت جیمین هرگز توی آب نمی پرید...!

+باید بریم کوک به بندرگاه رسیدیم

با شنیدن صدای نامجون نگاهشو از پارچه توی دستش گرفت و از پله ها پایین رفت... نگاهشو دور تا دور محوطه چرخوند که نگاهش روی جنگل بزرگی که در مقابلشون بود متوقف شد...

یونهی با دیدن جونگکوک و نامجون به سمتشون پا تند کرد و درحالی که به طرفی اشاره میکرد گفت
+از این طرف عالیجناب

جونگکوک طبق گفته زن از کشتی خارج شد... هنوز از کشتی فاصله زیادی نگرفته بود که بالاخره پسری که انتظار دیدنشو میکشید، دید...!

جیمین درحالی که روی سرش پارچه سیاهی کشیده و دستاشو از پشت بسته بودن روی زمین زانو زده بود اما... نمیفهمید چرا صورتش توسط اون پارچه پوشیده شده بود؟!

اخمی کرد و خطاب به سربازی که پشت سر جیمین ایساده بود دستور داد
_دستاشو باز کنید و اون پارچه رو از روی صورتش بردارید!

Red RubyWhere stories live. Discover now