18

381 109 162
                                    


+شت!

_تو دیگه کی هستی؟

جیمین نگاه مظربشو از دختری که در فاصله چند قدمیش ایستاده بود گرفت و درحالی که سعی میکرد به چشم هاش خیره نشه، جواب داد
+مــ..من؟.. من چیزم... چیز کوکم... اها خدمتکار عالیجنابم!

دختر نگاه مشکوکی به سر تا پای پسری که ادعای خدمتکار بودن میکرد، انداخت و با اشاره به ظاهر و لباس های ابریشمیش پرسید
_مطمئنی؟... به خدمتکار ها نمیخوری!

+میدونی... چیزه... عالیجناب دوست دارن خدمتکاراشون مثل اشراف زاده ها لباس بپوشن!

_اینجا چیکار میکنی؟

+من...فکر کنم راهمو گم گردم...

جیمین از جواب های مسخره ای که داده بود چشم هاشو با بیچارگی روی هم فشرد و هر لحظه انتظار لو رفتنشو میکشید اما دختر بی خبر از پسری که از زندان فرار کرده بود سری تکون داد و درحالی که به پشت میچرخید گفت
_خیلی خب... این اتاق مخصوص دختراست بهتره زودتر از اینجا بری!

و با کنار زدن پرده حریری که سر تا سر اتاق اویزون بود، به جمع بقیه دختر ها پیوست...

جیمین با دیدن دختر هایی که همه لباس هایی مشابه پوشیده بودن متعجب ابرویی بالا انداخت... تا حالا با اون حجم از دختر، تو یه اتاق نمونده بود...اونم تنها!

از اونجایی که هر لحظه ممکن بود سرباز ها برای پیدا کردنش به این اتاق بیان نگاهشو دور تا دور اونجا چرخوند تا جایی برای پنهان شدن پیدا کنه اما تلاقی نگاهش با چند دست لباسی که اویزون شده بود، باعث شد چراغی بالای سرش روشن بشه... لباس ها دقیقا شبیه به همونایی بودن که دخترا پوشیده بودن پس...

به سمتشون پا تند کرد و یکی از لباس ها رو برداشت... دوباره نگاهی به افراد حاضر در اتاق انداخت و وقتی مطمئن شد کسی حواسش بهش نیست، لباس خودشو در اورد و لباس دخترونه ای که تو دست هاش بود و پوشید... البته که پرده های حریر هم به کمکش اومده بودن تا کسی متوجهش نشه...

لباس ابی روشنی که پوشیده بود، دنباله ای داشت که با نگاه به جمع پشت پرده فهمیده بود باید اونو روی دستاش بندازه... مثل بقیه روبندی که اونجا بود و به صورتش بست تا چهرش قابل شناسایی نباشه...

هرکدوم از دخترا مدل موهای متفاوتی داشتن درنتیجه موهای بلند جیمین که ساده بسته شده بودن توجه کسی و به خودش جلب نمیکرد... همچنین قد تقریبا کوتاه و هیکل ظریفش هم باعث شده بود که لباس درست اندازش باشه و با دختر ها تفاوت آنچنانی نداشته باشه.... ظاهرا امروز شانس باهاش یار بود!

با تموم شدن کارش نفس عمیقی کشید... از پرده ها عبور کرد و با رسیدن به جمع دخترونه گوشه ای نشست و خب... اونا انقدر مشغول حرف زدن بودن که توجهی به غریبه گوشه اتاق نکنن...

Red RubyWhere stories live. Discover now