14

345 104 57
                                    


+اوه مامان بزرگ واردیاااا

پیرزن کارت تو دستشو روی میز کوبید و با افتخار گفت
_پس چی فکر کردی؟!... من کارت باز ماهریم پسرم

جیمین هم کارت تو دستشو روی میز انداخت و به حرف پیرزن خندید... اون پیرزن خیلی به دلش نشسته بود و اونو واقعا مادربزرگ خودش میدونست... مادربزرگی که تو بچگی همیشه آرزوی داشتنشو داشت... حتی وزیر جنگ هم پدر مهربون و پر محبتی بود و این باعث میشد جیمینی که هیچوقت طعم محبت و از سمت پدرش نچشیده بود، بهش به چشم یک پدر نگاه کنه...

با صدای یونگی نگاهشو به یوجین که مقابلش نشسته بود،داد

_یا لی یوجین حتی جرات نکن که بخوای تقلب کنی!

یوجین با حرص پشت چشمی نازک کرد و کارتی که تو آستینش پنهان کرده بود و آروم روی میز گذاشت...

جیمین نگاهشو به سمت دیگه اتاق داد که پدرش، جونگکوک و چند مرد دیگه درحال گفت و گو بودن... در سمت دیگه اتاق هم صیغه ها پچ پچ می‌کردن و بلند میخندیدن... بعد از برگشتن از بازار، کلی بازی کرده بودن... باهم نوشیدنی خورده بودن و در کل خیلی بهش خوش گذشته بود... این جمع و دوست داشت و اونارو خانواده خودش میدونست... هر چند مجبور بود یه روزی این خانواده رو ول کنه و برگرده به دنیای خودش... دنیایی که هیچکس منتظرش نبود!

_خب خب خب ... دیگه وقتشه عیدی هاتونو بهتون بدم

با ذوق به کسیه های کوچیکِ سرخ رنگ و پر زرق و برقی نگاه کرد که مرتب روی سینی چیده شده بودن... بچه به نظر میرسید اگه برای گرفتن عیدی ذوق زده بود؟!... ولی اون هیچ وقت عیدی نگرفته بود پس به خودش حق میداد اگه به اندازه بچه ها خوشحال باشه...

چند تا از کیسه ها به صیغه ها تعلق گرفت و درنهایت سه تا از اون ها روی سینی باقی موند...

پیرزن یکی از کیسه هارو برداشت و به دست یونگی داد... یونگی با احترام سری خم کرد
_سپاسگذارم مادربزرگ

نگاه ذوق زده جیمین به سمت دومین کیسه کشیده شد که تو دستای یوجین قرار گرفت
_ممنون مامان بزرررگ

مطمئن بود اینبار نوبت اونه پس خواست دستشو به سمت مادربزرگش دراز کنه اما با حرفی که پیرزن زد پنچر شد و دستشو عقب کشید
_این یکی هم برای جی آه که هرموقع به دیدنمون اومد بهش میدم

نگاه غمگین جیمین به سینی خالی دوخته شد... پس چرا اون عیدی نگرفته بود؟!... مگه اونم نوه اون خانواده نبود؟! البته خب نه.... پارک جیمین جایی تو اون خانواده نداشت...

با ناراحتی زمزمه کرد
+پس من چی؟!

پیرزن چند ثانیه به صورت غمگین نوش نگاه کرد و بعد درحالی که کیسه بزرگ تری و از تو آستینش در میاورد، دست جیمین و گرفت و کیسه رو تو دستش گذاشت
_این مال توعه عزیزکم

Red RubyWhere stories live. Discover now