𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐞𝐥𝐞𝐯𝐞𝐧

685 166 69
                                    

پارت جدید بعد از سالها 😬
بی‌زحمت ووت بدین و کامنت بذارین 🥰
━━━━━━━━━━━━━━━

زن ست گردنبند رو جلوی صورت پسر گرفت و با خوشرویی و لبخند ازش پرسید:
_ این یکی چطوره؟

همونطور که تهیونگ با دقت مو شکافانه‌ای به دو تا گردنبندی که توی دست فروشنده بود نگاه می‌کرد، زن توضیح داد:
_ این ست رو به کاپل‌های جوون پیشنهاد می‌دیم.. خیلی پر طرفداره!

پسر نوجوون یه بار دیگه به گردنبندها نگاه کرد و با لبخند مستطیلی گفت:
_ همینو میخوام!

زن با لبخند متقابل، سر تکون داد و گردنبند ها رو داخل جعبه گذاشت و سمت پسر گرفت.

همزمان که زن مشغول بود، تهیونگ هم دستش رو داخل کوله پشتیش برد و پول توجیبی‌هایی که توی این مدت جمع کرده بود رو درآورد و روی پیشخوان گذاشت و جعبه رو گرفت.

پسر خیلی وقت بود که می‌خواست یه چیزی برای یونگی بخره؛
یه چیزی که مثل حلقه‌ی ازدواج باشه و عشق تهیونگ رو به یونگی نشون بده!

الان هم چند وقتی می‌شد پول‌هاش رو جمع کرده بود و امروز به بهانه‌ی بیرون رفتن با دوست‌هاش، اومده بود اینجا تا یه چیز مناسب پیدا کنه‌.

جعبه‌ی یاسی رنگ رو قبل از اینکه توی جیب شلوارش جا بده، یه بار دیگه باز کرد و سعی کرد تا چهره‌ و واکنش یونگی رو موقع دیدن گردنبند توی ذهنش تجسم کنه.

نمی‌دونست یونگی از گردنبند خوشش میاد یا نه ولی به خودش دلداری داد و توی دلش گفت:
_ حتماً خوشش میاد!

✽ ✽ ✽

_ پاپااااا؟!

با صدای جیغ مانند تهیونگ که از توی آشپزخونه میومد، جین فورا نقشه‌هایی که داشت روشون کار می‌کرد رو رها کرد و با عجله به طرف آشپزخونه دوید.

معلوم نبود دوباره تهیونگ چه آتیشی توی آشپزخونه‌ش سوزونده که صداش بلند شده!

محض رضای خدا، اون پسر کپی برابر اصل نامجون بود؛ خرابکار شماره‌ی دو!

فوراً وارد آشپزخونه شد و نگاه کلی به همه جا انداخت.
خدا رو شکر به جز کانتر که پر از ظرف‌های کثیف بود و آردی که همه ‌جای میز رو به رنگ سفید در آورده بود، خرابی دیگه‌ای به چشم نمیومد.

اوضاع خیلی بد به نظر نمیومد تا وقتی که جین چشمش به تهیونگ افتاد..

همزن برقی توی دست‌هاش بود و همه‌ جای بدنش از مایعی لزج پوشیده شده بود و سفیده‌ی تخم مرغ از موهاش روی کف آشپزخونه می‌چکید.

تهیونگ با بی‌چارگی به پدرش نگاه کرد و با بغض گفت:
_ پاپا کمکم کن!‌

جین دم عمیقی گرفت و بازدمش رو طولانی و با حرص بیرون داد. درحالی که سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه تا سر پسرش فریاد نکشه، پرسید:
_ میشه توضیح بدی چه اتفاقی افتاده؟

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒Where stories live. Discover now