🥦 ووت و کامنت یادتون نره 🥦
که بدبختی از پارت اصلی شروع میشه 🤣
━━━━━━━━━━━━━━━چند دقیقهای میشد که توی اتاق تنها مونده بود و داشت به دیوار خالی زل میزد. یه عالمه سؤال بیجواب داشت ولی ذهنش به خاطر اتفاقی که صبح افتاد، تهی از هر چیزی بود و نمیتونست جوابی برای هیچکدوم از سؤالهاش پیدا کنه!
نمیدونست چرا یهویی تشنج کرده؟ ممکنه تشنج کردنش به باردار بودنش ربط داشته باشه؟ یا ممکنه این تأثیر منفی روی سلامت آلفا کوچولوش داشته باشه؟
امگای نعنایی حتی نمیدونست از اینکه کسی، حتی دکتر چا که حسابی سین جیمش کرده بود، متوجه بارداریش نشده باید خوشحال باشه یا ناراحت؟
پدرش به محض اینکه کارشون توی آزمایشگاه بیمارستان تموم شد و برگشتن، از اتاق بیرون رفته بود و تنهاش گذاشته بود. در واقع بیشتر شبیه این بود که هوسوک فرار کرده باشه.
با اینکه یونگی دلیل کار پدرش رو نمیفهمید ولی اعتراضی هم به تنها موندن نداشت. حداقل وقتی تنها بود مجبور نبود به زور شکمش جمع کنه!
وقتی به هوش اومده بود واقعا نگران حال توله آلفاش بود اما موقعی که داشتن ازش آزمایش خون میگرفتن، خوشبختانه تونست یه حرکت ضعیف زیر پوستش حس کنه.
بچهش حالش خوب بود، حداقل این چیزی بود که یونگی فکر میکرد و بهش دلخوش بود.
با تکون خوردن چیزی داخل شکمش، نگاهش رو از دیوار خالی رو به روش گرفت و به پایین نگاه کرد. دستی که بهش سرم وصل بود رو روی شکمش گذاشت.
لبخند خستهای زد و لبهی پیراهن آبی بیمارستان رو بالا کشید. نگاهی به اون برآمدگی کوچیک که روز به روز داشت بزرگتر میشد انداخت.
شکمش رو به حالت دورانی نوازش کرد و حین مالیدن پوست رنگ پریدهش، رو به آلفا کوچولوی توی شکمش با صدای آرومی پرسید:
_ نارنگیِ من بیداره؟وقتی هیچ چیزی از طرف نارنگی حس نکرد، نفسش رو به آرومی از ریههاش بیرون داد و دوباره پرسید:
_ نارنگیِ من دلش واسه پاپا تهته تنگ شده؟به بالشتی که پشت سرش قرار داشت تکیه داد و با ناراحتی و دلتنگی زمزمه کرد:
_ دل آپا یونگی هم برای پاپا تهته تنگ شده.. خیلی خیلی زیاد!گردنش رو کمی به سمت شکمش خم کرد و با لبخند گفت:
_ اما اشکال نداره.. وقتی بابابزرگ اومد، ازش میخوام موبایلمو بیاره تا به پاپا تهته زنگ بزنیم و بیاد پیشمون!بعد از چند ثانیه، دستش رو روی دهنش گذاشت و متعجب با خودش تکرار کرد:
_ بابابزرگ؟!یونگی، هوسوک رو بابابزرگ صدا زده بود؛ جانگ هوسوکی که حتی روحش هم خبر نداشت بچهش از پسر برادرش بارداره!
YOU ARE READING
𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒
Romance[completed] _ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنهها برات ساک میزد؟ _ خفه شو! _ بهتره مراقب حرف زدنت باشی کیم.. عکسات هنوز دست منه.. شایدم دلت میخواد عمو جونت عکسای قشنگ پسرش رو موقع هرزگی کردن ببینه؟! ✽ ✽ ✽ _ آپا التماست م...