🪷ووت و کامنت یادتون نره🪷
توی دو تا پارت قبلی که اصلا کامنت نذاشته بودین 💔━━━━━━━━━━━━━━━
یونگی چند ثانیه به صورت مضطرب تهیونگ خیره شد و بعد پوزخند تلخی زد. گوشهی لبش رو گزید و گفت:
_ به خاطر همین بهت نگفتم!از روی نیمکت بلند شد و ادامه داد:
_ حالا که فهمیدی..نفس عمیقی کشید و نامطمئن پرسید:
_ تصمیمت چیه؟تهیونگ شونهای بالا انداخت و متعجب تکرار کرد:
_ تصمیمم چیه؟!یونگی با بالا و پایین کردن سرش تایید کرد و گفت:
_ آره.. میخوای چیکار کنی؟پسر کوچیکتر اول نگاهی به صورت دوست پسرش انداخت و بعد چشمهاش روی شکم یونگی سر خورد.
با یادآوری اینکه نتیجهی بالا زدن هورمونهاشون الان توی شکم یونگیه، آب دهنش رو قورت داد و زمزمهوار جواب داد:
_ فکر کنم این سوالو من باید ازت بپرسم!
_ جواب من معلومه!تهیونگ دوباره نگاهش رو به چشمهای مصمم یونگی که در عین حال حس اضطراب رو هم بازتاب میکردن داد. با صدای آرومی پرسید:
_ میخوای نگهش داری؟یونگی دستش رو به حالت محافظت روی شکمش گذاشت و سرش رو تکون داد. پسر مو نعنایی برای نگه داشتن بچهش کاملا مصمم بود.
با اینکه میترسید ولی از لحظهای که متوجه وجود بچه شده بود، حس خوبی داشت. یه حس خوب مثل اینکه بدونی دیگه تنها نیستی و یکی رو داری که کنارت باشه!
این بچهی ناخواسته حاصل و ثمرهی عشق بین خودش و تهیونگ بود و یونگی به خودش قول داده بود هر چقدر هم که اوضاع سخت شد و حتی اگه تهیونگ هم قبول نکرد که بچه رو با هم بزرگ کنن، به هیچ وجه ازش نگذره.
تهیونگ با کف دست پیشونیش رو مالید و درحالی که سعی میکرد - مثل پدر آلفاش رفتار کنه و - واکنش منطقی به اتفاقی که افتاده نشون بده، پرسید:
_ اصلا به آینده فکر کردی؟
_ آینده؟آلفای نوجوون سری تکون داد و گفت:
_ اوهوم.. آیندهی خودت، من، این.. این.. چیز!هر کاری کرد دهنش نچرخید تا بتونه کلمهی " بچه " رو به زبون بیاره. اون کلمه بزرگ بود و تهیونگ حتی برای به زبون آوردنش هم حس کوچیکی میکرد.
حس میکرد خیلی بچهتر از اونیه که بتونه صاحب بچه باشه!
اما حرفش باعث شد اخم غلیظی روی صورت یونگی نقش ببنده و با دلخوری حرف تهیونگ رو اصلاح کنه:
_ این چیز، بچهمونه!
_ حالا هر چی!
_ یعنی چی حالا هر چی؟تهیونگ چند قدم بلند برداشت. رو به روی یونگی ایستاد و دستی که روی شکمش قرار داشت رو بین انگشتهای خودش گرفت.
YOU ARE READING
𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒
Romance[completed] _ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنهها برات ساک میزد؟ _ خفه شو! _ بهتره مراقب حرف زدنت باشی کیم.. عکسات هنوز دست منه.. شایدم دلت میخواد عمو جونت عکسای قشنگ پسرش رو موقع هرزگی کردن ببینه؟! ✽ ✽ ✽ _ آپا التماست م...