𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐬𝐞𝐯𝐞𝐧 | 𝐥𝐚𝐬𝐭 𝐩𝐚𝐫𝐭

635 162 106
                                    

به پارت آخر خوش اومدین✨️🥲

🧚🏻‍♀️ ووت و کامنت فراموش نشه 🧚🏻‍♀️
━━━━━━━━━━━━━━━

همین کلمه باعث شد یونگی دوباره سرجاش بشینه و برخلاف بی‌میلی چند ثانیه پیشش نسبت به موضوع، منتظر شنیدن ادامه‌ی حرف‌های جین بشه.

دختر؟
اون‌ مرد یه دختر داشت؟
یعنی تهیونگ یه خواهر هم داشته.. ولی اون هیچوقت در این باره حرفی نزده بود.

جین چشم‌های غمگینش رو به صورت یونگی که با کنجکاوی بهش خیره شده بود دوخت و با بغض ادامه داد:
_ یونگی من بهتر از تمام آدمای این خونه حالت رو می‌فهمم، چون منم قبل از اینکه بتونم بچه‌م رو توی آغوش بگیرم از دستش دادم!

پسر سرش رو به طرف چپ کج کرد و با نگاه ناخوانایی به مرد زل زد. تنها واکنشی که داشت پلک زدن‌های کندش بود. اشکی از چشم‌های مرد چکید و با غم نالید:
_ من اون روز دخترم رو برای همیشه از دست دادم!

چند ثانیه مکث کرد و با لحنی آغشته به حس عذاب وجدان ادامه داد:
_ من اون روز از تصادف جون سالم به در بردم ولی دخترم جونش رو از دست داد‌‌.. فرمون توی شکمم فرو رفته بود و.. آه‌‌.‌‌. دخترم جونش رو از دست داد تا من بتونم زنده بمونم!

پسر نعنایی واقعا نمی‌دونست چی باید بگه. حتی تصورش هم غم‌انگیز و دردناک بود ولی اینکه می‌شنید یه نفر دیگه هم دردی که توی سینه‌ش داره رو تجربه کرده باعث می‌شد حس بهتری داشته باشه‌، حداقل توی این دنیا تنها نبود!

مرد با بغضی که گلوش رو می‌فشرد گفت:
_ میفهمم الان چه حسی داری یونگی.. با تمام سلولای بدنم دردت رو می‌فهمم.. میدونم اینکه هر دفعه بخوان با جمله‌ی 'تو هنوز جوونی، بازم میتونی بچه‌دار بشی' بهت دلداری بدن چقدر دردآوره.. اونا این حرفو بهت می‌زنن ولی نمی‌دونن حتی اگه ده تا بچه هم داشته باشی، جای اون رو برات نمی‌گیره!

نگاهش رو از چشم‌های یونگی که اشک داخلشون حلقه زده بود گرفت و ادامه داد:
_ نمی‌گم باید فراموشش کنی، چون خودمم هنوز بعد از ده سال نتونستم صدای ضربان قلبش و اون حسی که با تکون خوردن‌هاش بهم دست می‌داد رو فراموش کنم.. ولی یونگی، تو نمی‌تونی تا ابد عزادار بچه‌ت بمونی.‌. همونطور که من نموندم..

دستی به صورتش کشید تا اشک‌هاش رو کنار بزنه و با ناراحتی زمزمه کرد:
_ همیشه دوست داشتم دختر داشته باشم ولی درست چند وقت بعد از اینکه فهمیدم آرزوم داره برآورده می‌شه از دستش دادم.. اون اوایل دلم میخواست بمیرم.. واقعا چند بار فکرش به سرم زد ولی درست وقتی که خواستم همه چیزو رها کنم، فهمیدم با یه نخ به این دنیا وصلم..

بغضی که داشت خفه‌ش می‌کرد رو به سختی نادیده گرفت و ادامه داد:
_ تهیونگ، جونگکوک، نامجون و هوسوک منو به این دنیا وصل می‌کردن.. هوسوک و نامجون به کنار ولی، تهیونگ و جونگکوک بهم نیاز داشتن.. اون موقع یادم اومد که به خاطر اونا هم که شده نباید تسلیم شم!

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒Where stories live. Discover now