توی این چندروزی که به خونهی پدرومادرش توی ججو اومده بود، یه لحظه هم وقت استراحت نداشت. خانم بیون حتی یه نفر هم از فامیل رو فراموش نکرده بود و همشون رو بههوای دیدن تکپسرش، دعوت کرده بود. وقتی با میجو صحبت کرد، فهمید که جقدر رئیس پارک نگرانش شده بوده و همزمان احساس شرمندگی و خوشحالی داشت. کی بدش میومد یه آلفای جذاب همهچی تموم نگرانش بشه؟ حالش از اون شب بهتر بود و بهخاطر مسکنهایی که دکتر بهش داده بود، خیلی درد نکشید اما نبود چیزی رو حس میکرد که خودش هم نمیدونست دقیقا چی میتونه باشه. انگار یه چیزی رو گم کرده بود و وجودش اون رو طلب میکرد. از یه چیزی دورافتاده بود که احساس دلتنگی میکرد.
با تقهی کوتاهی که به در اتاقش خورد و بعد از اون دیدن لبخند مهربون مادرش، در بالکن اتاقش رو بست و روی تخت نشست.
" خیلی خسته شدی مامان. گفتم که واقعا نیازی به این همه مهمون دعوتکردن نیست"
خانم بیون پیشدستی حاوی میوههای خردشده رو روی پاتختی گذاشت و کنار پسرش نشست.
" حیف نبود بعد اینهمه وقت که اومدی اینجا کسی رو نبینی؟"
" مامان من که سعی میکنم زودبهزود بهتون سر بزنم. اینهمه وقت کجا بود؟"
" تو تنها بچهی منی طبیعیه که خیلی دلم واست تنگ بشه حتی بعد یه روز ندیدنت"
" منم خیلی دلم براتون تنگ میشه خب. اینطوری میگید غصهم میگیره"
جواب لبخند مامانش رو با لبخند دیگهای داد و دست ظریف خانم بیرون رو نوازش کرد. ظرافتی که هرکس با دیدنش متوجه میشد بکهیون به چه کسی رفته. حالا که فکرش رو میکرد، تاحالا بجز لبخند هیچی از مامانش ندیده بود. نه تاحالا اونقدر عصبانی شده بود نه دعواش کرده بود و برای همین بود که بکهیون هیچوقت دنبال توجه نبود و از کسی محبت رو گدایی نمیکرد. اینکه تنها بچهی یه خانواده باشی که کلی برای وجودت تلاش کردن و با مهربونی تمام بزرگت کردن، به اندازهی کافی کمبودات رو جبران میکرد.
" نمیخوای یه تغییری توی زندگیت بدی عزیزم؟"
با تعجب به مادرش نگاه کرد و سیبی که درحال جویدنش بود رو قورت داد.
" چه تغییری؟ هنوز با سرکار رفتنمم کامل کنار نیومدم دیگه چه تغییری میتونم به زندگیم بدم؟"
" هومم مثلا با یکی بری توی رابطه و یکم جدیتر به زندگی عاطفیت فکر کنی"
لباش رو توی دهنش کشید و نگاهش رو به قالیچهی لیموییرنگ کف اتاقش داد. از ادامهی بحث حس خوبی نداشت و دوست داشت موضوع رو عوض کنه.
" هنوز کسی رو پیدا نکردم که بخوام باهاش وارد رابطه بشم"
" نمیخوای جواب علاقهی جویون رو بدی؟ من خیلی بهت اصرار نکردم قبلا، گفتم تمرکزت رو بذاری روی درست و حالا که حتی کار پیدا کردی فکر کنم راحتتر میتونی به بخشای دیگهی زندگیتم برسی مگه نه؟ جویون خواهرزادهی خودمه از هرکسی بهتر میشناسمش و بهش اعتماد دارم و از اون مهمتر تو رو خیلی دوست داره و بهت جدی فکر میکنه. با پدرتم صحبت کردم و از نظر اون هم جویون کسیه که میتونه خیال ما رو از بابت بقیهی زندگیت راحت کنه. نظر خودت چیه؟"
YOU ARE READING
𓂃Lemony Love𓂃
Fanfiction🍋 عشق لیمویی 🍋 پارک چانیول رئیس آلفای کمپانی جواهرسازی Happy Shineه که کارمنداش از عصبانیتش و فریاداش آسایش ندارن. اما حتی آلفای مغروری مثل اون هم باید یه منبع آرامشی داشته باشه نه؟ مثلا آرامشی از جنس لیمو و وانیل که ناگهانی توی زندگیش پیدا بشه و...