بعد از اینکه به اجبار آلفا از همهی غذاهایی که روی میز چیده شده بود امتحان کرد، بالاخره تونست با کلی التماس که توی چشماش ریخته بود رئیسش رو قانع کنه که سیر شده و حالا بیهدف با ماشین توی خیابونا دور میزدن. خسته بود و دوست داشت همون لحظه روی تخت خودش بیهوش بشه ولی فکر به اینکه جویون خونهست و بعد از رسیدن باید به سوالاش جواب بده، خستهترش میکرد. از طرف دیگه آلفا هم با اخم محوی که بین ابروهاش جا گرفته بود، داشت به همین موضوع فکر میکرد. دوستداشت امگاش رو روی کولش بندازه و ببره خونهی خودش تا دست هیچ آلفای احمقی بهش نخوره اما اگه این کار رو میکرد احتمالا لیموی عزیزش فکر میکرد منحرفی چیزیه که انقدر میخواد همهچیز روی دور تند پیش بره. فعلا برای اونشب همین که تونسته بود احساساتش رو بروز بده و واکنش خوبی هم بگیره، کافی بود. کمکم به بکهیون نزدیکتر میشد تا خجالتش کامل بریزه و اونوقت با خیال راحت هرچقدر که میخواست، امگای قشنگش رو بین بازوهاش حبس میکرد.
" میشه یه سوال بپرسم؟"
شنیدن صدای مخملی امگای کنارش، برای از بین رفتن اخماش کافی بود. لبخندی روی لبش نشوند و نگاه کوتاهی به چشمای براقی که منتظر جوابش بودن انداخت.
" تو هزارتا سوال بپرس عزیزم"
ذوقی که توی دلش پیچیده بود رو با فشردن کمربندش مخفی کرد و گوشهی لبش رو آروم گاز گرفت.
" تاحالا فکر کردی که اگه جدای از اینکه جفت هم هستیم، ازم خوشت نمیومد چی میشد؟ یعنی شبیه کسی که دوست داشتی نبودم یا...یا اصلا آدم بدی بودم چی؟ اگه لیا..."
نشستن کف دست آلفا روی لباش، جملهش رو ناقص گذاشت. اصلا فراموش کرد که داشت چی میگفت تنها چیزی که اون لحظه ذهنش رو پر کرده بود گرمای دست بزرگ آلفا بود که نیمی از صورتش رو پوشونده بود.
" چطوری این همه سوال باهم توی سر کوچولوت اومد؟ یادت رفته شغل من چیه بکهیون؟ من قبل از اینکه جواهرساز بشم، جواهرشناس بودم و توی کل این سالایی که کار کردم میتونم به جرئت بگم تو باارزشترین جواهری هستی که شناختمش پس دیگه از این فکرا نکن"
تا کِی قرار بود پشمکا توی دلش آب بشن و آبنباتا قِل بخورن؟ تاحالا کسی بوده که در عرض چندساعت به دیابت مبتلا بشه؟ بکهیون تواناییش رو داشت که اولین مورد باشه.
دست آلفا که هنوز روی لباش بودن رو آروم پایین آورد و بین دستاش نگهداشت. یعنی اگه همهچی خوب پیش میرفت، اون دستای قوی قرار بود کجاها رو لمس کنن؟ از فکری که یه دفعهای کل ذهنش رو پر کرد شوکه شد و سرش رو محکم به دوطرف تکون داد. انگار سکوتش خیلی طولانی شده بود که چانیول قصد کرد خودش دوباره سر حرف رو باز کنه.
" بکهیون من ازت فقط یه چیزی میخوام. من رو با حرفایی که بقیه درموردم میزنن قضاوت نکن. خودت من رو بشناس. ازم سوال بپرس، هرچقدر که میخوای و من مطمئن میشم که به تکتکشون کامل جواب بدم. شاید توی هیچچیزی خوب نباشم اما یه چیزی هم هست که خیلی توش اعتمادبهنفس دارم اونم مراقبت از خودمه و تو الان دیگه جزئی از منی و مطمئن باش خیلی خوب مراقبتم تا تلخ نشی لیمو شیرینم"
![](https://img.wattpad.com/cover/356117183-288-k852435.jpg)
YOU ARE READING
𓂃Lemony Love𓂃
Fanfiction🍋 عشق لیمویی 🍋 پارک چانیول رئیس آلفای کمپانی جواهرسازی Happy Shineه که کارمنداش از عصبانیتش و فریاداش آسایش ندارن. اما حتی آلفای مغروری مثل اون هم باید یه منبع آرامشی داشته باشه نه؟ مثلا آرامشی از جنس لیمو و وانیل که ناگهانی توی زندگیش پیدا بشه و...