🍋Slice 10🍋

732 215 357
                                    

بیست دقیقه‌ای میشد که توی اورژانس نشسته بودن تا ببینن وضعیت یونهو چطوره. با توضیحات سرسری چانیول، جویون رو بازداشت کرده بودن و یکی از مامورها برای سرکشی به اوضاع یونهو، باهاشون به بیمارستان اومده بود. بکهیون با عذاب‌وجدانی که شدتش هرلحظه بیشتر میشد، به چانیولی که با بی‌قراری راه می‌رفت نگاه می‌کرد و نمی‌دونست چه کاری برای آروم‌کردنش ازش برمیاد. بیرون اومدن دکتر بالاخره راه‌رفتن چانیول رو متوقف کرد و هردو به سمت دکتر میانسال هجوم بردن.

" حالش چطوره؟"

" خوشبختانه آسیب جدی ندیده و عکساش شکستگی بزرگی رو نشون ندادن. هفت‌تا بخیه خورده پیشونیش که فقط باید حواستون باشه پانسمانش رو مرتب عوض کنید تا عفونت نکنه‌‌. یه سری مسکن و آنتی‌بیوتیک هم گرفتم که می‌تونید همینجا تهیه کنید"

انگار آب سردی روی آتیش درونشون ریخته شد. اگر بلایی سر یونهو میومد، هیچ‌وقت نمی‌تونست خودش رو ببخشه و ترس از اینکه چانیول به سرش بزنه و بلایی سر جویون بیاره هم ولش نمی‌کرد.

" میتونم ببینمش؟"

" بله حتما. به‌هوشه و می‌تونید تا چند دقیقه‌ی دیگه که سرمش تموم میشه ببرینش"

" ممنونم"

هنوز دستش به پرده‌ی کشیده‌شده دور تخت نرسیده بود که سرمایی رو دور مچش حس کرد. برگشت و با دیدن امگای مظلومش که انگار می‌ترسید حرف بزنه، گره‌ی بین ابروهاش رو باز کرد. اون که تقصیری نداشت. 

" جانم؟"

به وضوح متوجه ریلکس‌شدن بدن بکهیون با همین یه کلمه‌ی کوچیک شد. یعنی لیموی رنجورش انقدر ازش حساب می‌برد؟ شاید خودش به این حجم عصبانیت و جدی بودنش عادت داشت ولی بکهیون هنوز به اون روی عصبیش عادت نداشت.

" میشه...منم ببینمش؟"

" چرا نشه عزیزم مگه تقصیر تو بوده که اینطوری شده؟"

دستش رو دور شونه‌ی ظریفش حلقه کرد و پرده رو کنار زد. یونهو ساعد دستش رو روی چشماش گذاشته بود و با متوجه شدن فرومون چانیول، دستش رو برداشت. لبخندی به صورت مضطرب بکهیون زد و به رفیقش که تمام تلاشش رو می‌کرد تا با وجود اخماش مهربون به نظر برسه، خیره شد.

" بهتری؟"

" آره خوبم. ببخشید نگران شدید"

" اونی که باید عذرخواهی کنه تو نیستی به وقتش به حساب اون می‌رسم"

" ببخشید. من از طرف اون معذرت‌ میخوام"

" مشکلی نیست بکهیون می‌بینی که حالم خوبه ناراحت نباش"

اگه ولش می‌کردن احتمالا همونجا میزد زیر گریه و انقدر اشک می‌ریخت تا خالی بشه‌. مهم نبود چقدر یونهو و چانیول با مهربونی باهاش حرف بزنن از حس بدش کم نمیشد و نمی‌تونست شرمندگیش رو کنار بذاره. با اومدن ماموری که بیرون منتظر بود، فرصتی برای ابراز تاسف بیشتر پیدا نکرد.

𓂃Lemony Love𓂃Donde viven las historias. Descúbrelo ahora