🍋Slice 9🍋

620 195 282
                                    

خشم و عصبانیت تنها حسایی بودن که از چهره‌ی جویون میشد خوند و همین کافی بود تا بکهیون زبونش بند بیاد. نمی‌خواست اینطوری و توی این شرایط جویون متوجه چانیول بشه ولی بدترین سناریوی ممکن به وقوع پیوسته بود.

" جفت؟ فکر کردی احمقی چیزیم که این شوخی مسخره‌ت رو باور کنم؟ تا چندوقت پیش که توی بیمارستان رئیسش بودی و حالا جفت؟ جالبه واقعا! بکهیون چرا حرف نمی‌زنی لعنتی؟"

" وقتی فکر میکنی این وقت شب حوصله‌ی شوخی کردن با یه غریبه رو دارم حتما احمقی دیگه. سرش داد نزن. نمی‌فهمی داری حالش رو بد میکنی؟ فرومونای کوفتیت رو مهار کن"

پشت بکهیون وایستاد و تن لرزونش رو به خودش تکیه داد. دوست داشت همونجا تمام استخونای آلفای جلوش رو خرد و خاک‌شیر کنه ولی به‌خاطر بکهیون داشت خودش رو کنترل می‌کرد. به سختی فروموناش رو نگه‌داشته بود تا دوباره باعث حال بد امگاش نشه و اینکه اون آلفای احمق آزادانه رایحه‌ی تهوع‌آورش رو به رخ می‌کشید داشت روی نورون‌های عصبیش راه می‌رفت.

" هی...هیونگ...من"

" تو چی؟ زودباش جواب بده به اندازه‌ی کافی دیوونه‌م کردی"

با چشمای سرخ‌شده به پسر کوچک‌تر نگاه میکرد که چجوری به سینه‌ی اون آلفا تکیه داده بود و قصد جدا شدن هم نداشت. حتی ذره‌ای حالات ترسیده‌ی پسرخاله‌ش براش مهم نبود و تنها چیزی که اون لحظه بهش فکر میکرد، یه جواب قانع‌کننده از سمت امگا بود.

" میشه...میشه بعدا...حرف بزنیم؟ لطفا"

" نمیشه نمیشه نمیشه! همین الان ازت توضیح میخوام. اوه ببخشید که مزاحم لحظات رمانتیک بینتون شدم و با زنگ‌زدنام رفتم روی مخت حتما خیلی سخت بوده هربار از بغلش دربیای و ببینی کدوم بدبختی داره به گوشیت زنگ میزنه. بعدم گفتی عه هیونگمه ولش کن بیا به ادامه‌ی معاشقه‌مون برسیم"

مشت محکمی که روی گونه‌ش نشست، باعث شد به عقب تلو تلو بخوره و به سختی خودش رو نگه داره. درد بدی توی تمام فک و صورتش پیچیده بود ولی انگار برای لحظه‌ای کوتاه از عصبانیتش کم کرد. نمی‌فهمید چی میگه و فقط اولین جملاتی که به ذهنش می‌رسید رو به زبون تلخش می‌آورد.

" وقتی میگه بعدا حرف بزنیم، بفهم که باید بهش زمان بدی و انقدر تحت فشار نذارش تا همین الانم خیلی صبوری کردم که فقط یه مشت تقدیم کردم بهت. الانم گمشو برو. دفعه‌ی بعدی که صدات رو روی امگام بلند کنی اینطوری راحت با یه مشت ولت نمی‌کنم مطمئن میشم که بدون شکستگی از زیر دستم بیرون نری"

هیچ توجهی به آلفایی که مستاصل و سردرگم بود، نکرد و بازوی بکهیون رو گرفت و وارد ساختمون شدن. بکهیونش واقعا انگار زبونش بند اومده بود چون لباش می‌لرزید بدون اینکه صدایی ازشون خارج بشه. با مهربونی دستی روی موهاش کشید و وارد آسانسور شدن.

𓂃Lemony Love𓂃Where stories live. Discover now