" Chapter 11 " JADE

385 63 219
                                    

_ چی؟!

+عرض کردم امروز روز دهم، آخرین روز از مهلت پرونده ی یشم برای پرداخت خون بها توسط مردمه!

_ و؟

+ و تا به امروز..حتی یک نفر هم برای حمایت از اون.. داوطلب نشده!

وانسو در حضور همه ی مقامات دولت خطاب به امپراطور گفت و قلب ناگیونگ از شنیدن این خبر به لرزه در اومد...

_ امپراطور..شما امر کرده بودین که اگه کسی برای حمایت از اون قاتل پیدا نشه..بی درنگ اعدامش خواهید کرد..پس الان..وقتشه که به قولی که دادین عمل کنین!

" به قولی که دادین عمل کنین امپراطور "

همه ی اشرافزاده ها یک صدا فریاد زدن و چانیولی که بیرون دیوان به انتظار خبر های خوب ایستاده بود با شنیدن این خبر وحشتناک ،‌ به ناگه تاب و توان زانو هاش رو از دست داد و با تکیه به دیوار پشت سرش پلک هاش رو بست..دیگه امید به راه و روش های قانونی کار ساز نبود..داشت به تصمیمات خطرناکی فکر میکرد..اون به بکهیون قول داده بود که نجاتش بده.پس به قیمت جونش هم که شده بود باید این کارو میکرد..

" تکون بخور لعنتی..مگه داریم میبریمت مهمونی؟"

با شنیدن صدای فریاد تلنگر آمیز یک سرباز پلک های خسته و بسته ش رو از هم باز کرد و در فاصله ای نه چندان دور بکهیون رو دید که داشت توسط دو سرباز به زندان قصر منتقل میشد..

" لعنت..لعنت..حدس میزنم خودش هم تا الان این خبرو شنیده..اون همه ی این کارارو به خاطر مردم انجام داده بود. مطمئنم که الان قلبش خیلی شکسته"

_ هیون بیچاره ی من!

با قلبی شکسته و لبریز از نگرانی زیر لب گفت و خواست به دنبالش بره که ناگهان دستی از پشت سر گرفتش و مانعش شد..اون چه‌یونگ بود..!

+نه کاپیتان..دیگه نمیشه..اینجا قصره..نه دادگستری!

~~~

شب هنگام در اتاق شکنجه ی زندان قصر؛

_ خیلی دلم می‌خواست نجاتت بدم..اما متاسفانه انگار..سرنوشتت جور دیگه ای نوشته شده بیون بکهیون!

امپراطور با تاسف خطاب به بکهیون گفت اما بکهیون ، برخلافِ همیشه که هر لحظه آماده ی حاضرجوابی بود ، انگار که الان کلماتش به بن بست رسیده باشن توی سکوتی مطلق فرو رفته بود..
میلرزید.تمام چهارستون بدنش میلرزید..قلبش روحش ، بند بند وجودش.. مثل پرنده ای کوچک در سرما میلرزید..اون از قبل میدونست که عاقبت این کارش مرگه اما الان جور دیگه ای می‌ترسید..عمیق تر..چون بعد از اتفاقاتِ اون ده روز و خالی شدن پشتش ، چهره ی خوفناک تری از زندگی رو دیده بود..چهره ای وحشتناک از نامردی و بی وفایی مردم که برای بکهیونِ بیست ساله ، بیش از اندازه غیر قابل هضم بود.

  𝓙𝓪𝓭𝓮  |  یَشمWhere stories live. Discover now