" Chapter 12 " JADE

197 52 139
                                    

یک هفته ای از زمانی که یشم ، به ظاهر خودکشی کرده بود میگذشت..‌اشراف بالاخره آروم گرفته بودن اما نه..این جمله کمی خنده دار به نظر میرسه..اون ها هرگز آروم نمیگرفتن.فقط گاه گاهی دلایل آشوبگری شون تغییر میکرد.بعد از مرگ یشم حالا نوبت به بحث داغ ازدواج شاهزاده خانم رسیده بود.اگر اون واقعا قرار بود جانشین امپراطور و حاکم بعدی حکومت باشه به قطع باید جانشین خودش هم مشخص میبود..این قانون حکومت بود!
امپراطور بعد از فهمیدن ماجرای عشق و علاقه ی بین چانیول و بکهیون، دیگه مثل قبل تمایل شدیدی به ازدواج دخترش با چانیول نشون نمی‌داد اما خب ، چانیول از هر لحاظ بهترین گزینه برای شاهدخت چه‌یونگ بود و اگر مجبور به انتخاب میشد قطعا به خاطر آینده ی چه‌یونگ و صلاح حکومت ، مسئله ی عشق رو فاکتور میگرفت!

_ پدرم هرروز داره منو ناامید تر از قبل میکنه..هروقت اومدم به این فکر کنم که شاید سکوت و صبر و هیچ کاری نکردن هاش یه دلیلی داره و قراره در آینده جبران کنه ، یه فاجعه ی شرم آور و بزرگتر به بار آورد!نمیتونم درک کنم تو چنین موقعیتی...به همسری در آوردن یه دختر جوان که از قضا دختر نخست وزیر هم باشه چه معنی داشت که پدرم انجامش داد!

چه‌یونگ با پریشان حالی آه عمیقی کشید و ندیمه ی پیر و  نگرانش با دانش محدودی که در این زمینه داشت سعی در تسکین ذهن آشفته ی دخترک کرد..

+ سیاست..سیاست مثل آسمون میمونه بانوی من..شما هیچوقت نمیتونین بفهمین انتهاش کجاست..من فکر میکنم شما انقدرا هم نباید پدرتونو سرزنش کنین..فراموش نکنین که قدرت مطلق دربار درواقع جناب نخست وزیره..اینکه همه ی اینا نقشه ی ایشون بوده باشه نه خواست خود امپراطور اصلا بعید نیست!

_ههه.. اتفاقا از همین حرصم میگیره!

+از چی؟!

_ اینکه چرا باید پدرم بعنوان یه امپراطور بازیچه ی دست نخست وزیرش شده باشه..شاید این حرف ،  خیانت به پدرم و کشور محسوب بشه اما احساس میکنم وقتشه که گل سرم رو با تاج پدرم عوض کنم..شاید تا دیروز تمام انگیزه م برای جانشین شدن ، گرفتن انتقام مادرم بود. اما از این به بعد یه دلیل بزرگ دیگه هم برای این کار دارم و اون نجات کشورمه..این مملکت برای سر پا موندن به یه ناجی نگران مثل یشم که نه..به یه هیولای وحشی تر که همه ازش بترسن نیاز داره!

درحالی که با جدیت و خشم به یک نقطه ی نامعلوم خیره شده بود و جملاتش رو به روی زبان جاری میکرد ، سنجاق سرش رو از موهاش جدا کرد و موهای بلند و پر پشتش به روی شونه هاش ریخت...
اون بعد از سکوت طولانی‌ای که به احترام پدرش اختیار کرده بود ، بالاخره تصمیم گرفته بود که قدرت واقعی خودش رو به نمایش بزاره و حالا دیگه هیچ چیزی قادر به متوقف کردنش نبود!

***

_ بهت گفتم به دنبال قدرت برو..اما نگفتم به قیمت نابود کردن آینده و جوانی‌ت..ناگیونگ..دارم ازت میپرسم..چرا همچین کاری کردی؟!

  𝓙𝓪𝓭𝓮  |  یَشمWhere stories live. Discover now