"Chapter 20 "JADE

288 57 673
                                    

ناگیونگ بعد از برگشتن به قصر نامه ای که هونگسو بعد از مدت زمان طولانی‌ای براش فرستاده بود رو خونده و حالا به مراتب سر درگم تر از قبل شده بود.اون فهمیده بود که اون مرد در مورد هویتش بهش دروغ گفته اما اگر هدفش فقط فریب دادن و گرفتن اطلاعات بوده پس الان چه دلیلی داشت که ازش بخواد به دیدنش بیاد؟ناگیونگ حتی بهش خبر نداده بود که باردار شده.

" فقط یک دلیل میتونه برای این کار وجود داشته باشه.اونم اینه که بخواد از من به عنوان گروگان بر علیه بالهه و پدرم استفاده بکنه"

ناگیونگ واقعا زبل و زیرک بود.برای پی بردن به چنین اهداف پنهانی‌ای در پشت اعمال آدم ها فقط به چند ثانیه فکر کردن نیاز داشت.اما اگر در ابتدا گول اون مرد فریبکار رو خورده بود هیچ دلیلی به جز تشعشع بی موقع احساساتش نداشت و این جوشش به حدی قدرتمند اتفاق افتاده بود که دخترک حتی الان هم نمیتونست اون هارو نادیده بگیره.

" اما من در بین ابراز محبت هاش هیچ دروغی رو احساس نکردم...یعنی دارم اشتباه میکنم؟!"

ناگیونگ اگر میخواست میتونست به راحتی از شر اون جنین توی شکمش خلاص بشه و دوباره به زندگی عادی خودش برگرده اما احساساتش...اون به هیچ عنوان نمیتونست قید قول هایی که به قلبش داده بود رو بزنه.
یا باید به نتیجه می‌رسید یا حتما باید زهرش رو می‌ریخت.اون آدمی نبود که اجازه بده کسی به این سادگی ها ازش سو استفاده کنه.

" بهت اجازه نمیدم این بلا رو سر قلبم بیاری مرد غریبه.من اصلا...اسباب بازی خوبی نیستم"

***

چانیول به همراه بکهیون و هونسوک نیمه شب به راه افتاده و بعد از گذشت یک شبانه روز در میانه ی راه برای استراحت توقف کرده بودن.
نیمه‌ شب بود و تاریک.هونسوک مشغول درست کردن آتیش بود و چانیول داشت آهویی که شکار کرده بود رو پوست می‌کند تا برای شام کبابش کنه.اما در همین حین بکهیون یک گوشه زیر نور مهتاب نشسته بود و به نظر می‌رسید که داره توی دستش چیزی رو درست میکنه.

_ چیکار داری میکنی؟!

فاصله ی چندانی از همدیگه نداشتن اما  بکهیون به نظر خیلی عمیق تو فکر فرو رفته بود وگرنه امکان نداشت صدای چانیول رو نشنوه.
گوشت رو به سیخ کشید و بالای آتیش قرارش داد.همه چیز رو به خوبی تنظیم کرد و بعد از شستن دست هاش با آبی که هونسوک براش ریخته بود به سمت بکهیون نزدیک تر شد.
اما با چیزی که توی دست هاش دید به ناگه ایستاد و سرد شدن کل تنش رو احساس کرد.

" دور گردنی مادرم؟"

بکهیون داشت به کمک یک نخ ضخیم دانه های یشم رو کنار هم میچید و چانیول از دیدن این صحنه خون توی رگ هاش منجمد شده بود.

" این چطور ممکنه؟اون روز که من بکهیون رو از داخل آب بیرون کشیدم این دورگردنی پاره شده و روی زمین ریخته بود.من انقدر نگران بکهیون بودم که حتی یادم رفت برگردم و جمعش کنم"

  𝓙𝓪𝓭𝓮  |  یَشمKde žijí příběhy. Začni objevovat