به خاطر اتفاق پیش اومده در مورد بکهیون، امپراطور وقت دادگاه گانگهیون رو به یک زمان دیگه موکول کرده بود و حالا توی اقامتگاهش درحال استراحت بود..البته فقط اسمش استراحت بود..مگه میتونست بعد از فهمیدن چنین حقیقت شوکه کننده ای سرش رو روی بالش بزاره و پلک هاشو ببنده؟!
_بعد از اون اتفاق.. تحمل فضای قصر براش غیرممکن شده بود..به خاطر همین به منزل شخصی کاپیتان پارک فرستادمش..متأسفم که بدون اجازه چنین کاری کردم پدر!
چهیونگ درحالی که مشغول کشیدن لحاف به روی پدرش بود گفت و امپراطور آه عمیقی کشید..
+ کار خوبی کردی..به نظر خودمم امن ترین جا برای اون..فقط همونجا میتونه باشه...با توجه به اینکه به چشم خودم علاقه ی شدید پارک چانیول رو نسبت بهش دیدم.
_ پدر..شما اینو میدونستین؟!
مرد تلخندی کرد...
+اما براش ناراحتم..!
_ برای چی؟!
+چون مجبور میشه با دست های خودش بکهیون عزیزش رو کنار بزاره...
_ چرا باید این کارو بکنه؟!
+در رگ های بکهیون خون سلطنتی جریان داره چهیونگ..اگه مجبور بشم گانگهیون رو کنار بزارم..مسلما بعد از تو و یا حتی به جای تو..این بکهیونه که باید به تخت پادشاهی بالهه تکیه بزنه..یه پادشاه باید فرزند داشته باشه و نمیتونه با یک مرد زندگی کنه.
_ شما حق ندارین برای آینده ی اون هیچ تصمیمی بگیرین وقتی که در گذشته و حالش هیچ کاری براش انجام ندادین پدر....!
چهیونگ درحالی که اخم هاش رو به هم دوخته بود با قاطعیت گفت و نگاه آشفته ی امپراطور رو به خودش جلب کرد..
_ شاید شما فکر کنین من دارم به خاطر خودم این حرفو میزنم اما بهتون اطمینان میدم اگه مجبور بشم گانگهیون رو به جایگاهش برمیگردونم ولی اجازه نمیدم شما بکهیون رو مجبور به انجام کاری بکنین...اون در تمام این سالها به اندازه کافی تحت ظلمِ جبر زندگیش بوده..اگه ما نتونستیم بخش شیرین حقش رو بهش بدیم پس هیچ حقی هم نداریم که بخش تلخش رو بهش تحمیل کنیم.اجازه بدین خودش برای آینده ش تصمیم بگیره..حالا میخواد تصمیمش زندگی به عنوان یه شاهزاده باشه یا یه آدم معمولی که دلش میخواد آزاد باشه.
***
بکهیون که روی سکوی حیاط خونه ی چانیول نشسته و تو فکر فرو رفته بود با شنیدن صدای پای چانیول که درحال نزدیک شدن بود دستاشو از زیر چونه ش برداشت و سرش رو بالا گرفت.
چانیول براش غذا آورده بود.اما بعد از اینکه سینی غذا رو به روی زمین رها کرد در طی یک حرکت غیر قابل انتظار برای بکهیون تعظیم کرد و دوباره به راه افتاد._ آاااا...
بکهیون که به شدت از این حرکتش ناراحت شده بود پشتسرش ناله کرد اما چانیول بی توجه به اعتراض اون بغضش رو برداشت و فرار کرد...بکهیون یه شاهزاده بود و اون خوب میدونست که باید از این به بعد مراقب رفتارش باشه.تلخ بود اما چاره دیگه ای هم نداشت...
KAMU SEDANG MEMBACA
𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم
Fiksi Penggemar"_ اون یه قاتله.. فکر میکنید واقعا فریب پیشنهاد ازدواج با شاهزاده خانم رو میخوره و خودشو تسلیم میکنه؟ اصلا گیریم که قبول کرد و خودشو نشون داد شما واقعا اجازه میدید شاهزاده خانم همسر یه قاتل بشه؟ + یَشم ، کسانی رو به قتل میرسونه که سالهاست ما امپراط...