"Chapter 18" JADE

276 61 427
                                    

+چا..چانیولااا..!ک..کم..مکم کنننن!آااااااا...

با بغضی که توی گلوش و اشکی که توی چشم هاش می‌رقصید دست به دورگردنی یشم‌ش که شاید عزیزترین شئء توی کل زندگی برای چانیول بود ، برد و همزمان با پاره کردنِ اون ، خودش هم به داخل آب سقوط کرد و در اعماقش فرو رفت...

" چانیولا...چانیول عزیزم"

نفسش بالا نمیومد..سنگی که به پاهاش بسته شده بود خیلی سنگین بود..اون به هیچ وجه نمیتونست پاهاشو تکون بده و مدام عمیق تر و عمیق تر میرفت.
هرچند حتی اگر اون سنگ ها هم به پاهاش بسته نشده بودن خیلی بعید بود که بتونه با وجود اون همه زخم ، خودش رو از داخل اون حجم از آب یخ زده که یک آبشار بزرگی هم بی رحمانه به داخلش می‌ریخت،بیرون بکشه.

"هیچ اهمیتی نداره که چقدر زیبایی چون در نهایت فقط یه تیکه سنگی"

صدای چانیول برای بار هزارم توی گوشش پیچید و با مرور کردن جملات تلخش زخم دوباره ای به قلب خودش زد.
بکهیون هیچ اهمیتی به زخم های جسمش نمیداد..زخم های روحش چطوری قرار بود مداوا بشن؟حالا که تنها مرهمش هم بهش زخم زده بود....

با بستن پلک های سنگین شده ش اشک های گرمش رو به حجمه ی عظیم رود یخ زده داد و خودش رو به موج های بلاتکلیف سرنوشتِ تلخ تر از زهر‌ش سپرد.اگر قرار بود همینجا بمیره دیگه هیچ مشکلی باهاش نداشت.اون دیگه به معنای حقیقی کلمه از جنگیدن خسته شده بود.

" من مجبور بودم سنگ باشم.چون شونه های من برای حمل جنازه ی دو تن از عزیزانم زیادی کوچیک بودن چانیولا..درد برای هر آدمی..معمولا از ده سالگی به بعد معنا پیدا میکنه..اما من تا ده سالگی لحظه به لحظه با دیدن وضعیت مادرم درد کشیدم و معنای درد رو زندگی کردم.و درست زمانی که توی ده سالگیم سنگینی جسدش رو روی شونه هام احساس کردم.از شدت درد تبدیل به سنگ شدم..هر بچه ای از درد به آغوش والدینش پناه میبره اما من..من از درد والدینم به خون پناه بردم..با درد دادن به دیگران..با بدبخت کردن دیگران از حس بدبختی خودم کم میکردم..سالها برای رسیدن به سایه ی مادرم دویدم و وقتی دستم بهش رسید همونم درست مثل یه تیکه ابر از لای انگشتام عبور کرد و منو پشت سر گذاشت.و حالا حتی تویی که میخواستی برای من یک مُسکن باشی هم بهم درد دادی پس من حالا برای چی زنده بمونم؟!...."

اما اون گردنبندش رو پاره کرده بود تا ردی از خودش برای چانیول به جا بزاره و حتی اون لحظه ی آخر قبل از افتادن به داخل آب اسمش رو برای کمک صدا زده بود...پس چرا الان انقدر به مردن و هرگز نجات پیدا نکردن تمایل نشون میداد؟!

" کاش هیچوقت به سراغم برنگردی کاپیتان پارک...چون اگر مجبور بشم دوباره به این دنیای پر از درد برگردم...به جای همه ی اونایی که تا به امروز بهم درد دادن ، به تو خواهم گفت که ازت متنفرم...چون تو امروز با قلب من کاری کردی..که هیچکدوم از فجایع قبلی زندگیم باهام نکرده بود...تو..خودت کاری کردی که..روزی که تصمیم گرفته بودم بهت بگم دوست دارم..ترکت کنم..خودت..خودت..خودت.."

  𝓙𝓪𝓭𝓮  |  یَشمWhere stories live. Discover now