🌙Ch.09🌙

130 28 10
                                    

🌙قسمت نهم: به جونگهان نگو🌙
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○

جاشوا همونطور که موبایلش رو کنار بشقاب میگذاشت با لبخند جواب داد:

-اوه یوجین... پسرمه...

سوکمین یکه ای خورد ولی با اینحال تصورات خشونت امیزش راجب کاری که میخواست با الفا انجام بده رو عقب زد. جاشوا کمی دست پاچه، دستی پشت گردنش کشید و بعد از زبون زدن لبهاش ادامه داد:

-واقعا داستان مفصلی داره و میخواستم یه وقت دیگه بهت بگم ولی چون خودت پرسیدی و قرار شد شب بریم خونمون بهت گفتم...

-نمیدونستم... که یه بچه داری... جونگهان هیونگ تا حالا راجبش نگفته بود...

سوکمین با صدایی که از عصبانیت کمی میلرزید گفت و دستش رو روی پاهاش مشت کرد.

جاشوا قبل از شروع صحبتش، کمی عقب رفت تا گارسون بتونه ظرف های غذا روی میز بچینه و بعد از رفتنش، کنار ابروش رو خاروند و با کشیدن نفس عمیقی شروع کرد:

-راستش یوجین پسر تنیم نیست. در واقع پسر یکی از دوست هامه... سه سال پیش دوستم از ادم نادرستی باردار شده بود که شرایط مراقبت از خودش رو هم نداشت چه برسه به امگا و بچه اش ولی دلش طاقت نیاورد که بندازتش برای همین به دنیاش اورد... تمام طول بارداریش کنارش بودم... خیلی سخت بود براش واقعا هر روز ضعیف تر میشد... بعد از به دنیا اومدن بچه گفت میخواد سرپرستیش رو به کس دیگه ای بده ولی من نذاشتم... دلم نیومد... جونگهان هم خیلی با این موضوع مخالف بود ولی نمیتونستم اون بچه رو ول کنم... هانی خیلی عصبانی شد حتی باهم دعوا کردیم... برای اولین بار!... برای همین هیچوقت جلوش حرفی از یوجین نمیزنم و احتمالا اونم چیزی نگفته...

کمی از شراب سفیدش رو نوشید و دوباره ادامه داد:

-براش یه پرستار تمام وقت گرفتم... چون واقعا هیچی بلد نبودم و خیلی اوقات هم سر کار بودم... ولی باعث شد یوجین فقط یه بچه گوشه گیر بشه... بازم اوضاع از وقتی برگشتم خیلی بهتره با بچه جهیون بازی میکنه... مادر خوندم و دونگ هیون کنارشن و خوشبختانه خوشحال تره...

سوکمین ناخواسته مقدار زیادی غذا داخل دهنش گذاشت و بعد از جویدنش به الفا چشم غره رفت.

-بهتره همین الان هرچی لازمه رو بهم بگی... فعلا تا گرمم بگو...و بعدا سرت تلافی میکنم...

جاشوا شرمنده لب گزید و با چشمهایی که گوشه هاش کمی از ناراحتی جمع شده بود ناله کرد:

-ببخشید من فقط با این چیزا زیاد اشنایی ندارم نمیدونستم چطور بهت بگم متاسفم اگه شوکه شدی...

پسر بتا نفس عمیقی و بلندی کشید تا خونسردیش رو به دست بیاره.

-خیلی خب... اشکالی نداره... به هر حال قرار اولمون بود یجورایی اشنایی به حساب میومد... فقط چون راجبش نشنیده بودم واقعا شوکه شدم... یعنی واقعا انتظارش رو نداشتم... من حتی از روابطتتم به لطف غرغر های جونگهان خبر داشتم و خب این واقعا خیلی شوکه ام کرد...

Blue StringWhere stories live. Discover now