🌙قسمت دهم: قلب من کجاست؟🌙
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○-قرارت خوب پیش رفت؟...
به محض رد شدنش از راه روی کم نور جلوی در، با شنیدن صدای اهسته جونگهان، کمی جا پرید و بین نور کمرنگ سالن، خودش رو به اشپزخونه رسوند.
-خیلی خوب بود هیونگ... واقعا بهم خوش گذشت... از قرار های قبلیم خیلی بهتر بود...
سوکمین با لحن خسته اما پر از شادی گفت و جونگهان با لبخند بزرگی سرش رو تکون داد تا موهاش رو از جلوی دیدش کنار بزنه. سوکمین بعد از نگاه کردن به تاریکی خونه و کشیدن خمیازه بلندی پرسید:
-تو چرا بیداری هیونگ؟...
جونگهان شونه ای بالا انداخت و بعد از کشیدن خمیازه تقریبا کوتاهی جواب داد:
-از خواب بیدار شدم اومدم یه مسکن بخورم برم بخوابم...
سوکمین دندون غروچه ای ساختگی رفت و بعد با گارد گرفتن خنده مسخره ای گفت:
-میخوای برم دو تا مشت بهش بزنم؟...
جونگهان خنده کوچکی کرد و همونطور که چشم هاش رو میمالید جواب داد:
-زورت بهش میرسه؟...
سوکمین مغلوب شده شونه هاش رو تکون داد و بعد با لحن ناامیدانه ساختگی گفت:
-البته که... نه!...
بعد چند تا مشت به هوا زد و ادامه داد:
-ولی میتونم بهت قوت قلب بدم...
و خندید. جونگهان لبخند متشکری زد و بعد از کشیدن دومین خمیازه اش گفت:
-من میرم میخوابم... فردا برام تعریف کن چیشد...
سوکمین هومی کشید و بعد از گفتن شب بخیر کوتاهی هر دو به اتاق هاشون برگشتن.
لبخند جونگهان با پشت سر گذاشت پسر بتا از بین رفت و پلکهاش با ناراحتی روی هم افتادن.
"پسر بتا بوی اون رو میداد"
با ورودش به اتاق و دیدن الفای روی تخت نشسته، اه کوچکی کشید و کنارش لب تخت نشست. چشمهای دو رنگ سونگچول، نشون از هوشیاری الفاش بود و جونگهان میدونست که الفا به شدت بهش وابسته است و روش حس مالکیت داره.
روی تخت کنار سونگچول نشست و پسر الفا فورا او رو توی بغل خودش کشید و صورتش رو داخل گردن جفتش فرو کرد.
جونگهان هم متقابلا دست هاش رو دور تن الفا حلقه کرد و رایحه شدید شده اش رو نفس کشید. سونگچول با بی قراری پسر امگا رو روی تخت خوابوند و مشغول بوسیدن گردنش شد. با رسیده به استخوان ترقوه اش و لباس مزاحم امگا غرغری کرد و جونگهان با لبخند گوشه لباسش رو عقب زد تا سونگچول راحت به ترقوه هاش دسترسی داشته باشه. الفا راضی خرخری کرد و مشغول مکیدن و بوسیدن ترقوه های امگا شد.
YOU ARE READING
Blue String
Fanfiction🔖نام: ریسمان آبی 🔖کاپل: سوکسو/جونگچول 🔖ژانر: فانتزی/امگاورس 🔖وضعیت: در حال اپ 🔖قسمتی از داستان: الهه سرنوشت همیشه میت ها رو با یک نخ قرمز به هم پیوند میده ولی سالها پیش پس از اتفاقاتی که برای اجدادمون افتاد برای محافظت از اونها به ما نخ ابی هدی...