🌙Ch.15🌙

139 31 40
                                    

🌙قسمت پانزدهم: روز فاجعه بار🌙
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○

اخر شب وقتی تقریبا نیمه مست به خونه برگشت، قبل از انجام هر کاری درخواستی مبنی بر بریدن ریسمان برای دفتر مویرا ارسال کرد و بعد با خیال راحت، دوشی گرفت تا مستی و حس و حال بدش از بین بره و در نهایت با تنی اروم گرفته توی تختش خزید.

روز بعد، بر خلاف تصوراتش تماما فاجعه بود. خواب مونده بود و در نهایت با دو ساعت تاخیر به کارش رسیده بود، تایم ناهار پای یکی از همکارهاش پیچ خورده بود و تمام غذاش روی کمر بیچاره سوکمین خالی شده بود و پسر بتا مجبور شده بود تمام بعد از ظهر رو بدون پیراهن و فقط با یک کت سر کنه.

در اخر روز وقتی به خونه برگشت، با دیدن جونگهانی که مشغول پختن -احتمالا کیک بود- کمی حالش گرفته شده بود و وقتی هم پشت سیستمش نشست تا نوبت درخواست شب قبلش رو چک کنه، با جواب منفی مویرا مواجه شده بود که از همه اتفاقات روزش بدتر بود.

با عصبانیت، چنگی به موبایلش زد و با جاشوا تماس گرفت. به محض وصل شدن تماس فقط غرید "ساعت ۸ کافه مهتاب میبینمت" و تماس رو بدون وقفه قطع کرد.

بی حوصله لباس هاش رو در اورد و بعد از پرت کردن وحشیانشون به گوشه اتاقش وارد حمام شد تا هر چه زودتر چربی و چسبناکی باقی مونده روی کمرش رو تمیز کنه.

با کوبیده شدن در حمام، جونگهان که مشغول تماشای تلوزیون بود کمی جا پرید و فحش زیرلبی نثار برادر بتاش کرد.

-کجا داری میری؟...

جونگهان حین گذاشتن قالب داغ کیک روی اپن با دیدن سوکمین که لباس پوشیده قصد بیرون رفتن داشت پرسید و سوکمین بی حوصله جواب داد:

-بیرون...

جونگهان با دیدن بی حوصلگی سوکمین بیخیال پیگیر شدنش شد و فقط با نگرانی گفت:

-حداقل موهات رو خشک کن و برو...

وقتی بی توجهی سوکمین رو دید غر زد:

-سرما میخوری مین... هوا سرده...

-دست از سرم بردار هیونگ واقعا حوصلت رو ندارم...

بتا با کمی پرخاش گفت و بی توجه به چهره در هم رفته امگا از خونه خارج و در رو پشت سرش به هم کوبید.

▪︎◇▪︎◇▪︎◇▪︎

با دیدن سوکمین که پشت یکی از میزهای کافه در حال هم زیدن لیوان بزرگی اب یخ بود، معذب از چهره عصبی پسر، کتش رو تو تنش مرتب کرد و رو به روش نشست.

-سلام... خیلی دیر کردم؟...

و به ساعتش نگاهی انداخت. خوشبختانه ساعت دقیقا هشت بود. سوکمین مقداری از اب یخ داخل لیوان خورد و همونطور که با انگشت هاش روی میز ضرب گرفته بود گفت:

Blue StringWhere stories live. Discover now