🌙Ch.16🌙

146 30 45
                                    

🌙قسمت شانزدهم: متاسفم که کافی نبودم🌙
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○

از شبی که الفا رو داخل کافه تنها گذشته بود دو شب میگذشت. در نهایت روراستی با خودش فردای اون شب کمی پشیمون شده بود؛ انگار هر چقدر بیشتر میگذشت و خشمش کمتر میشد حق کمتری به خودش میداد ولی با این حال حاضر نبود غرورش رو کنار بذاره و جواب پیام های الفا رو بده.

نگاهی به نخ ابی رنگ که روی هوا معلق بود انداخت و با حرص دست انداخت تا اون رو بگیره ولی در نهایت انگشت هاش از بین تار و پود نخ عبور کردن.

-لعنت بهتون... این چه مصیبتی بود انداختین تو زندگیم؟... همش تقصیر این نخ کوفتیه شماست... اگه اینطوری یخ نمیبست الان داشتم با الفام عشق و حال میکردم...

رو به سقف اتاقش در حالیکه سلنه و مویرای -اجداد عزیزش- رو خطاب قرار میداد غر زد و چند بار دیگه تلاش کرد تا گره دوی انگشتش رو باز کنه اما بی فایده بود.

داشت عقلش رو از دست میداد. بعد از مدت طولانی توی رابطه نبودن، جفتش پیدا شده بود و بعد در حالیکه هوایی شده بود از همدیگه جدا شده بودن. فصل جفت گیری بتا ها هم نزدیک بود و سوکمین نمیدونست عطشی که الفا روشن کرده بود رو چطور باید از بین ببره.

و جدای از اون تردیدی که توی وجودش بابت تصمیمش شکل گرفته بود داشته روح و روانش رو مثل یگ جرقه کوچک روی سطح کاغذ میخورد.

▪︎◇▪︎◇▪︎◇▪︎

نگاهی به یوجین که روی سینه اش خوابش برده بود انداخت و در حالیکه گونه نرمش رو نوازش میکرد به صحبت های پزشک یوجین فکر میکرد.

قلبش هربار که حرف های دکتر رو به یاد میاورد داخل سینه اش جمع میشد و اشک تا پشت پلکش بالا می اومد. از اینکه نتونسته بود از پسرش به خوبی بود مراقبت کنه احساس شکست میکرد.

با قلبی سنگین شده از درد، بدن یوجین رو محکم تر بین دست هاش گرفت و صورتش رو داخل موهاش فرو کرد بالاخره به سد اشک هاش اجازه شکسته شدن داد.

-ببخشید... بخشید که نتونستم خوب ازت مراقبت کنم... متاسفم که انقدر به درد نخورم... ببخشید که کافی نبودم...

اقای هونگ که برای صدا کردن پسرش برای شام وارد سینما روم شده بود، با دیدن وضعیت جاشوا، بدون هیچ حرفی کنارش نشست و سرش رو به سینه خودش تکیه داد.

-چرا انقدر بی مصرفم؟... نتونستم از جونگهان مراقبت کنم... جفت خوبی نبودم... و حتی نتونستم مراقب یوجین باشم... نتونستم براش کافی باشم...

-تقصیر تو نیست شوایا... تو همیشه بهترینت رو انجام دادی عزیزم... هیچکدومش تقصیر تو نبود... برای هان همیشه بهترین همراه بودی... و بهترین پدری هستی که تا حالا دیدم... یوجین پیشت خیلی خوشحاله... ندیدی چقدر دوستت داره؟...

Blue StringDove le storie prendono vita. Scoprilo ora