🌙Ch.11🌙

141 28 33
                                    

🌙قسمت یازدهم: نسل از بین رفته و خانواده ای که ازش متنفرم🌙
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○

بعد از صحبت های طولانی با پدرش راجب تغییراتی که داخل شرکت قرار بود انجام بشه، الفای بزرگتر اتاق رو برای رفتن به جلسه ای که داشت ترک کرد و الفای کوچکتر رو داخل اتاق با جونگهان تنها گذاشت.

جاشوا مدتی رو به چهره غرق خواب امگا و سینه اش که به اهستگی بالا و پایین میشد خیره موند. در اخر جلوی مبل زانو زد و با لمس نرم بازوی امگا به اهستگی صداش کرد:

-هانی... بیدار شو بریم خونه...

اما تنها بازخوردی که از امگا گرفت، نفس عمیق و چرخیدنش به طرف پسر الفا بود. به نظر نمی اومد حتی صدای جاشوا رو هم شنیده باشه. جاشوا به ناچار دستهاش رو زیر بدن امگا انداخت و با نزدیک تر کردنش به سینه اش، اون رو از روی مبل بلند کرد.

تصویری که در پس ذهنش نقش بست باعث شد با دلتنگی توام با ناراحتی لبخندی بزنه. اخرین باری که امگا رو روی دستهاش بلند کرده بود، هر دو پر از هیجان و امید بودن و قلبشون از اشتیاق و تحرک محکم توی سینه اشون میکوبید.

-دلم برای قبل تنگ شده هان...

به اهستگی زمزمه کرد و تن جونگهان رو محکم تر به سینه اش چسبوند.

▪︎◇▪︎◇▪︎◇▪︎

با سر و صدایی که از اشپزخونه میومد، با کرختی چشم های دردناکش رو مالید و پله ها رو پایین اومد.

با دیدن جاشوا در حال اشپزی کردن، بینیش رو بالا کشید و بعد از نشستن پشت میز پرسید:

-تو منو اوردی خونه؟...

جاشوا در حالیکه زیرچشمی حواسش به امگا بود، تکه گوشت های خرد شده رو داخل ماهیتابه ریخت و جواب داد:

-اره... خیلی خسته بودی... لباساتم زدم به چوب لباسی تو کمد سمت راستیه...

جونگهان هومی کرد و بعد از گذاشتن سرش روی میز دوباره چشم هاش رو بست.

-همه جام درد میکنه...

جونگهان غر زد و جاشوا درحالی که لیوان چای انگلیسی رو جلوی پسر امگا میذاشت جواب داد:

-اگه اینطوری نبود باید تعجب میکردم... رات یه الفا رو خوابوندی و دیشبم که تا صبح بیدار بودی...

جونگهان در حالیکه صورتش رو بیشتر بین ساق و بازوی دستش فرو میبرد با لحن تو دماغی و گرفته ای نق زد:

-میخوام گریه کنم...

جاشوا که این حرف رو اعلام خطر میدید با نگرانی گاز رو خاموش کرد و در حالیکه پشت پسر می ایستاد تا کمرش رو ماساژ بده پرسید:

Blue StringWhere stories live. Discover now