Serious decision

420 70 14
                                    

با زحمت چشم گشود.
نور خورشید از لا به لای پرده در چشمانش میتابید.
آهی کشید و با درد در جایش نشست.
نگاه زیر چشمی به جونگ کوک به خواب رفته کرد.
"واقعا فکر کردی با یه سکس حل میشه؟"
پوزخندی زد و به سوی لباس هایش رفت.
وارد حمام شد و آب داغ را باز کرد تا تنش را جلا دهد.
درد کمرش او را مجبور میکرد به دیوار های سرد تکیه دهد اما نمیخواست این کار را بکند.
به سرعت دوش مختصری گرفت و لباس پوشیده از اتاق خارج شد.
روی گزینه تماس کلیک کرد.
"باید باهم حرف بزنیم"
___
بی حوصله چشمان خمارش رو گشود.
با ندیدن تهیونگ در کنارش به سرعت در جایش نشست.
دستی به موهایش کشید و تلفنش را برداشت.
"شماره مشترک مورد نظر خاموش میباشد"
با شنیدن جمله عذاب آور اپراتور فریادی کشید و تلفنش را روی زمین کوبید.
"پیدات کنم من میدونم و تو"
.
.

نگاه توخالی اش را به بلیط داد.
دو ساعت دیگر تا پروازش مانده بود. با نشستن دستی بر شانه اش از جای برخاست.
"تهیونگ؟"
تهیونگ متحیر به پسر خیره شد.
"رابرت؟تویی؟واقعا خودتی؟اینجا چکار میکنی؟"
رابرت از او فاصله گرفت و گفت:
"با همسرم برای ماه عسل اومدیم"
و به زن کنارش اشاره کرد. زن موهای جو گندمی و صورت خندان زیبایی داشت.
دماغش دکمه مانند و چشمانش گرد بود. کک و مک های روی گونه هایش او را بامزه جلوه میداد.
"اوه چه خوب..بالاخره ازدواج کردی"
رابرت خندید و گفت:
"تو چی؟تو برای چی اومدی هاوایی؟"
تهیونگ آب دهانش را قورت داد و با صدای شکسته ای گفت:
"تفریح"
رابرت با خنده گفت:
"تو؟تفریح؟تو که حتی دوست نداشتی از تخت خوابت بیای بیرون..قضیه چیه؟"
تهیونگ دهانش را باز کرد تا بگوید به او ربطی ندارد اما زنگ تماس او را از این کار منع کرد.
تلفنش را از جیبش بیرون کشید و تماس را وصل کرد.
"چیه؟"
جیمین مضطرب از پشت خط گفت:
"کجایی تهیونگ؟زده به سرت؟"
تهیونگ بی حس زمزمه کرد:
"بهش بگو توی سئول میبینمش..البته..برای رد کردنش"
و تماس را پایان داد.
جیمین جیغ عصبی کشید.
"لعنتی دو ثانیه بیشتر حرف میزد ردش رو زده بودیم"
جونگ کوک آه کلافه ای کشید.

"اون بچه خوب بلده بازی کنه"
جیمین همانطور که میچا را میخواباند گفت:
"بهتر نبود باهاش حرف میزدی؟دختر اومد و حرفای نامربوطی راجبت زده..تو جفت آیندشی..قراره شریک زندگیش بشی. اگه بهت شک داشته باشه هیچی درست نمیشه"
جونگ کوک آهی کشید و موهایش را بهم ریخت.

"مشکل اینجا نیست جیمین..من چطور بهش ثابت کنم دختر یه هرزه اس که زیر همه بوده؟"
جیمین سری به معنای ندانستن تکان داد.
"اون گفت..توی سئول منتظرته..برای..برای رد کردنت"
جونگ کوک نگاه شوک زده اش را بالا گرفت.
"چی؟"
جیمین با ترس آب دهانش را قورت داد و گفت:
"اون میخواد ردت کنه"
جونگ کوک دیوانه وار خندید و گفت:
"وای تهیونگ..وای..ببین چه بازی برات راه می اندازم که آرزوی یه ساعت خواب راحت بکنی"
____
"بله"
مرد پوکی به سیگار نیمه روشنش زد.
"چرا برگشتی؟"
تهیونگ دسته مبل را فشرد و گفت:
"اون عوضی مناسب من نبود"
زن پوزخندی زد و گفت:
"اون روزی که با شوق اومدی تا پرواز کنی تو آغوشش هم مگه همین رو نشنیدی؟"
تهیونگ اخمی کرد و گفت:
"مگه نمیخواستید تا پسر آلفای رهبر ازدواج کنم؟"
مرد آهی کشید و گفت:
"کافیه..مقدمات عروسی ات رو با یوجونگ آماده میکنم"
.
.
با بغض وارد عمارت شد.
نگاهش را حول سالن چرخاند اما هیچ کجا اثری از مادربزرگش به چشم نمیخورد.
"بانوی من"
با شنیدن صدای خنده زنانه ای به سرعت‌ به سوی تراسی که درش در سالن باز میشد قدم برداشت.
"بانوی من چکار میکنن؟"
تهیونگ پرده کنار زد و محکم پیرزن را به آغوش کشید.
"مامان بزرگ..دلم برات تنگ شده"
پیرزن او را نوازش کرد و گفت؛
"باز کی دلت رو شکونده؟"
____
"چاره ای جز این وصلت نیست..اگر به محض برگشتن جانشین آلفا بخواد جفتش رو طلب کنه بدون کم و کاست باید امرش اجرا بشه اما اگر قبل از اون ازدواج کنید بدون دغدغه میتونید قانون رو دور بزنید"
تهیونگ سری برای استادش تکان داد.
"و قانون مارک چی؟"
مرد عینک روی چشمانش را جابه جا کرد و گفت:
"قانون مارک کمی متفاوت و تنها در صورتی امکان پذیره که بلافاصله پس از عهد و پیمان بسته شده صورت بگیره..در اون صورت مارک آلفای اصیل تا مدت ها باطل خواهد موند"
تهیونگ سرش را تکان داد و گفت:
"متشکر از راهنمایی هاتون استاد"

از محوطه وسیع دانشگاه خارج شد.
تلفنش را بیرون کشید تا با یوجونگ تماس بگیرد اما تماسی زودتر دامن گیرش شد.
تهیونگ با اخم شماره ناشناس را جواب داد.
"الو تهیونگ جیمینم..زنگ نزدم ردت رو بزنم یا حرف مفت بهت تحویل بدم..جونگ کوک سئوله..و حتی الانم داره میاد سمتت..جونت رو دوست داری؟در برو..و هرچه زودتر خودت رو خلاص کن وگرنه.."
با قطع شدن تماس تهیونگ چشمان درشت شده اش را جمع کرد و به سرعت به سوی ماشین رفت.
"فقط گاز بده نامجون..برات مهم نباشه کجا..فقط بپیچون"
نامجون متعجب از هول بودن او شروع به راندن کرد.
"چیشده؟"
تهیونگ نگاهش را به ساعت دوخت و گفت:
"داره میاد سراغم..اگه بگیرم تمومه"
نامجون با استرس به سوی عمارت راند.
"میدونی داری همه رو بدبخت میکنی؟"
تهیونگ فریاد کشید:
"که اولی خودم بدبخت میشم..خفه شو و گاز بده."
با رسیدن جلوی عمارت تهیونگ به سرعت پایین پرید و به سوی سالن دوید.
با رسیدن به سرسرا بلند فریاد کشید:
"باید همین الان انجامش بدیم"
___

اسپویلی از پارت بعد:
[به به شاهزاده روز]
[متنفرم ازت]
[کاری میکنم تا صبح از خوشی زجه بزنی زیبای من]
____

های گایز اینم از این پارت.
میدوتم چرت و پرته.
ولی من امروز چهارتا امتحان داشتم و سه تا کلاس🙃
خودم موندم چطور زنده ام.

به هرحال دیگه مغزم نمیکشه..
اگه ریده به بزرگی خودتون ببخشید.
دوستون دارم
Night

viciousWhere stories live. Discover now